قسمت 40

جانا

نویسنده: Hasti84

هول شدم سریع خودم رو رسوندم پذیرش بچه ها با تعجب نگام میکردن
+(جانا جان نگفته بودی ازدواج کردی)
صدرا نگاهی بهم کرد ( جانا عزیزم بریم؟؟)
_(صبر کن اماده شم)
داشتم میرفتم لباسامو عوض کنم دنبالم اومد اومد تو اتاق و در رو بست( بهشون نگفتی ازدواج کردی؟مگه حلقه دستت نیست )
نگاهی به دستم کردم وای یادم رفته بود حلقه رو از تو خونه بردارم
دستم رو گذاشتم تو جیبم که نبینه لباسم رو پوشیدم و چادرم رو سرکردم داشتیم میرفتیم هنوز تو محوطه بیمارستان بودیم که اقای رسولی یکی از پزشکا اومد سمتمون
+(ببخشید خانم حسینی)
_(بله دکتر؟)
+(چند روز بود میخواستم با هاتون درمورد یه چیزی صحبت کنم )
چشمای صدرا گرد شده بود کنار وایساده بود
_(بفرمایید)
+(والا میخواستم ببینم با من ازدواج میکنین؟)
صدرا گر گرفت اومد یقه دکتر رو گرفت (ببین عوضی این زنه منه این چه گوهی بود خوردی؟ یه بار دیگه تکرار میکنم فقط یه بار دیگه دور و برش ببینمت جرت میدم)
+(ببخشید من نمیدوستم که ازدواج کردن)
دستمو بالا اوردم که دست صدرا رو عقب بکشم که صدرا دست بدون حلقمو دید رنگ‌نگاهش عوض شد یقه دکتر رو ول کرد رفت سمت ماشین نشست تو ماشین از دکتر معذرت خواهی کردم و رفتم تو ماشین اروم در رو بستم دیدم سرشو گذاشته رو فرمون ( اینقدر ازم متنفری؟)
نه من ازش متنفر نبودم نگرانم میشد غذا بهم میداد با اینکه خودش زخمی بود من رو رسوند بیمارستان روم غیرتی میشد با حال بدش نگران من بود اینا نشونه دوست داشتنه لابد دوستم داره
+(نه ..... متنفر بودم ولی الان نیستم)
سرشو بلند کرد چشماش قرمز شده بود گریه کرده بود دستم رو با لرزش بردم سمت صورتش اشکشو پاک کردم تصویر دیار اومد جلو چشمام خودمم اشک ریختم 

" صدرا"

 حرفش دلم رو لرزوند گرمای دستش برام غریبه بود اما دوست داشتنی بود نگاش کردم داشت اشک میریخت وقتش بود ازش خواستگاری کنم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.