قسمت 115

جانا

نویسنده: Hasti84

باشه ایی گفتم و صبحونه رو خوردیم بعد از تموم شدن صبحونه میز رو جمع کردیم و ظرفارو شستیم
دستامو خشک کردم و رفتم روی کاناپه نشستم که نیلا با پفک و چیبس اومد سمتم تلویزیون رو روشن کرد و شروع کردیم به خوردن و دیدین فیلم فیلم که تموم شد رو کرد به من
+(خوب تعریف کنم از گذشته
ببین امید و فرهاد و حامد از قدیما باهم دوستن فرهاد که از بچگی با امید دوسته اما حامد سال اول دانشگاه باهم دوست میشن
حامد از ایران میاد اینجا در حالی که دختر داییش نامزدشه و الان بلاخره میخواد برگرده
فرهاد و امید باهام بودن همیشه من از همون اول که دست راست و چپم رو دونستم امید رو داداشم میدونستم روزی که قرار بود به هزار بدبختی مامان و بابام رو رضی کردم برم مهندسی بخونم رفتم بیمارستان پیش امید وقتی با اون داشتم حرف میزدم فرهاد منو میبینه و خوشش میاد ازم ولی روش نمیشه به امید بگه ۴ سالی میگذره که برای من خواستگار میاد و فرهاد دلشو به دریا میزنه و به امید میگه امیدم میگه خاک توسرت خو زودتر میگفتی بعد میاد خواستگاری منو و الانم در خدمت شماییم)
_(وایییی چه رمانتیک که ۴ سال برات صبر کرده)
سری تکون داد و ظرفا رو برد توی اشپز خونه بود که گفت( میگم تو رشتت چی بوده؟)
+(تجربی)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.