+(دختر خاله رامین اینجوری میبنده موهاشو)
کنجکاو شدم(تو اونو از کجا دیدی؟)
+(یه چند بار موهاشو دیدم اینجوری میبنده )
_( من تا حالا ندیدمش چن سالشه؟)
+(فکر کنم همسن توعه {با ذوق گفت }چادریه)
_(تو چطور دیدی که اون اینجوری می بنده موهاشو؟)
+(یه بار خونه رامین بودم از کنار در دیدم داره موهاشو جمع میکنه دیدم اینجوری بستش بعد چادر سر کرد و اومد سلام کرد)
خوشحال شدم که یکی رو پیدا کردم که چادریه
از داراب تشکر کردم و رفتم دانشگاه .
وقتی بچه ها دیدنم تعجب کردن بدون توجه به کنجکاویشون رفتم سرکلاس کلاس که تموم شد اصلا صبر نکردم بچه ها بیان باهم بریم سریع خودمو رسوندم خونه رام رفتم تو
(سلام خاله جون)
+(از کی تا حالا شدم خاله؟)
_(از الان ازاده جونم)
گونشو بوسیدم بعد از کمی احوال پرسی گفتم( ازاده جون این خواهر زاده شما کیه؟)
+(چرا مادر ؟)
_(داراب میگه چادریه دختر خوبیه چطوری میتونم ببینمش؟)
+(داراب لطف داره اتفاقا الانا میاد )
بعد از نیم ساعت اومد اسمش ترانه بود دختر خیلی نازی بود وقار و متانت ازش میبارید از همون نگاه اول عاشقش شدم با هم دوست شدیم بیشتر میدیدمش حرفای قشنگی میزد میگفت( چرا باید اجازه بدم زیبایی هامو یه نامحرم ببینه درسته جامعه پره از این دخترایی که زیبایی هاشون رو در دید همه گذاشتن اما من چرا باید اینکار رو بکنم؟؟)
بعد از دو سه روز گشتن با ترانه کلا عوض شدم
امروز هم قرار بود باهم بریم خرید چادر
وای که چقدر چادر بهم میومد یه چادر عربی مثل مال ترانه گرفتم تصمیمم قطعی بود میخواستم بشم کسی که دوست داشتم
با ترانه قرار گذاشتم که باهم بریم دانشگاه من یه کلاس داشتم تموم که شد بریم مسجد محلمون
وقتی با اون ظاهر وارد دانشگاه شدم نگاها کاملا عوض شد وقتی راه میرفتم حس غرور داشتم خیلی با حجب و حیا راه میرفتم و برخورد میکردم چون چادر سرم حرمت داشت وقتی خواستم برم توی کلاس چند تا پسر جمع شده بودن داشتن حرف میزدن وقتی من اومدم راه رو برام باز کردن مثل دفعات قبل اذیت نمیکردن پری و شانلی و گونای و اتاناز یه جوری نگام میکردن انگار از این تغییر راضی نبودن برام مهم نبود مهم ظاهری بود که دوستش داشتم
الان خیلی دوست داشتم یه بار دیگه اون پسر رو میدیدم و میگفتم وقتی گفتم دوست نداشتم اونطوری شه یعنی دوست نداشتم دوست داشتم میدید که حرفش چقدر روم تاثیر داشته