داشتم میرفتم که یهو دستی دورم حلقه شد و به عقب کشیدم سرمو بالا اوردم خیلی عصبی گفتم( چته؟ چرا گرفتی منو؟؟)
+(داشتی میوفتادی دلوین)
نگاهی به مسیرم کردم راست میگفت نزدیک بود بیوفتم تو چاله
تشکری کردم و به راهم ادامه دادم بدون هیچ حرفی راه میرفتم که دیدم امید رفت توی یه مغازه جواهر فروشی نمیدونم چرا حواسم همش به امید بود
سری تکون دادم و رفتم
رسیدیم به خونه رفتم توی اتاق و بیرون نیومدم خیلی حالم بد بود صدای امید که از توی پذیرایی میومد گوشمو میچسبوندم به در ببینم چی میگه وای این چه حسی بود نصف شب بود مطمئن بودم که خوابن همه در اتاق رو باز کردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق امید
نمیدونستم دارم چی کار میکنم ؟؟؟
اروم در اتاقشو باز کردم خیلی اروم خوابیده بود گوشیم رو در اوردم و ازش یه عکس گرفتم که فلش ز و صدای خرچ بلندی داد