+(با اجازه داداشت تو رو میخوام برا داداشم داراب خواستگاری کنم نظرت چیه عزیزم؟)
سامی شوکه شد اتی هم برگشت و به سامی نگاه کرد
_(براش زوده جانا)
+(اِ سامی این چه حرفیه من که نگفت الان برن زیر یه سقف که نامزد بشن تا وقتی که درس دوتاشون تموم شد داراب داره هوشبری میخونه چند سال مونده تا تموم شه بعد از اون قرار عقد و عروسی رو میزاریم اخه همتا اینقدر ناز و دلرباس میترسم از دستش بدیم)
_( اخه ...... همتا تو چی میگی؟)
+(داداش هر چی تو بگی )
_(باشه نامزد باشن فعلا)
خنده پیروز مندانه ایی زدم و انگشتر مامانو دستش کردم( خوشگلم اینو مادرم وقتی زنده بود خرید گفت که برای عروسشه اگه خودش بود خودش دستت میکرد اما الان من دستت میکنم خوشبخت شین عزیزم)
تشکر کرد و منم گفتم با داراب برن توی حیاط باهم حرف بزنن خداروشکر زندگیمون داشت روزای خوبشو سپری میکرد
وقت رفتنشون که شد سامی گفت همتا رو صدا بزنم که میخوان برن منم رفتم توی اتاق بدون اینکه در بزنم در باز کردم چشام چهارتا شد سرفه ایی زدم و در رو بستم دو تا تقه به در زدم که همتا خودش اومد بیرون و خداحافظی ارومی کرد و رفت داراب هم پشت سرش اومد بیرون که یکی زدم پس کله اش و گوششو گرفتم
+(اخه بیشعور بزار یه روز از محرمیتتون بگذره بعد بغلش کن )
_(اییی اجی ولکن ببخشی خو )
+(خجالتم خوب چیزیه والا)
ولش کردم و از پشت یکی بهش زدم که در رفت پشت صدرا