قسمت 138

جانا

نویسنده: Hasti84

چشماشو اروم باز کرد رفتم پیشش و دستشو گرفتم
+(خوبی دلوینم؟)
سرشو تکون داد
_(امید دلم نارنگی میخواد)
خندیدم اونم بلند
+(الان؟؟)
_(اومم)
دکترش رو کرد به دلوین( به به بیدارشدی خانم پرستار؟)
_(بله دکتر بچه هام خوبن؟)
+(اره خوبن میخوای صدای قلبشون رو بشنوی؟؟)
_(بله ممنون)
بعد از چند ثانیه صدای قلب بچه هام بخش شد چقدر صداش قشنگ بود با شنیدن صداش رفتم تو خاطرات این ۵ سال از روزیکه با دلوین ازدواج کردم روزی که به سختی المانی حرف میزد و سختش بود ولی الان از منم بهتر حرف میزد روزی که بچه های نیلا بدنیا اومدن و دلوین چقدر خوشحال بود و بهشون رسیدگی میکرد روزی که فرهاد دخترش بدنیا اومد دلوین جوری نگاش میکرد انگار بچه خودش بود روزی که خبر بارداریش رو بهم داد
اخ که چقدر زود گذشت یهو به یاد چیزایی که ازش مخفی کردم افتادم دوزی که تیر خوردم و مجبور شدم به دروغ بگم بخاطر کنفرانس رفتم فنلاند یا روزی که به خاطر دو تا تیر نزدیک قلبم چند روز بیهوش بودم و بهش دروغ گفتم
نمیخواستم هیچ وقت اینارو بهش بگم اما الان شرایط فرق کرده و مجبورم بگم که تمام این سال ها مراقب داشتیم مجبورم بگم چون بیشتر تحت فشار قرار گرفتم
با دیدن بچه هام توی صفحه مانیتور از فکر بیرون اومدم دوتا جوجه بودن رفتم جلو و صفحه مانیتور رو لمس کردم
+(ای بابا فداتون شه)
_(چی میگی دکتر؟)
+(دکتر با بچه هام حرف زدم به زبان مادریشون )
لبخندی زد و منم به دلوین نگاه کردم بعد از اینکه سرمش تموم شد مرخص شد رفتیم سمت ماشین
+(من میشینم)
_(میخوای بترکونی ماشینمو؟؟)
+(اِ امیددد بده من بشینم)
رفت سمت در راننده منم سویچ رو براش پرت کردم گرفتش
نشستیم تو ماشین داشتیم میرفتیم که ۴ تا ماشین داشتن تعقیبمون میکردن به دلوین نگفتم اما دیدم دارن نزدیک میشن
+(دلوین نترسی ها خوب)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.