سری تکون دادم و لباسامو عوض کردم چادرمو سرم کردم و راه افتادیم داشتیم میرفتیم سمت خونه که گفتم( میشه بریم یه عطر فروشی ؟ عطر صدرا تموم شده)
اهی کشیدم و رفتیم یه عطر گرفتم اما بزرگترش تا دیر تموم شه تا رسیدم خونه رفتم تو اتاق تکیه دادم به در و شروع کردم به اشکر ریختن عطر رو از کیفم دراوردم و زدم به لباسام با تمام وجودم بوی عطرش رو به ریه هام فرستادم تلفنم زنگ خورد جواب دادم( الو)
+(باز گریه کردی لعنتی)
_(ولکن اتی ...... چی کار داری؟)
+(اون بچه چه گناهی کرده که مادرش تویی؟ ......میگم رها چی گفت؟)
همه چی رو تعریف کردم براش
+(نگفتی حامله ایی؟؟)
_(نه)
+(اون وقت چرا؟؟)
_(نمیدونم ....... شاید بخاطر اینکه دوست دارم اول باباش خبر دارشه ...... وای اتی نمیدونی وقتی فهمیدم از رایان حامله ام چی کار کرد)
+(قربون دل تنگت بشم ...... اگه ناراحت نمیشی برام تعریف کن)
_(از ازمایشگاه برگشتم و منتظرشدم برگرده وقتی برگشت خیلی خسته بود رفت تو اتاق گرفت خوابید اولش ناراحت شدم ولی بعدش پاشدم و خونه رو تزیین کردم و غذا درست کردم اینقدر خوشحال بودم سر از پا نمیشناختم رفتم برگه ازمایش رو از تو اتاق بیارم که لباس پوشیده بود و با ابرو های گره خورده رفت بیرون واقعا ناراحت شدم ولی یه ساعت بعد با گل و شیرینی و یه جعبه خوشگل اومد خونه وقتی بهش گفتم اینا چین گفت ازمایشتو دیدم خواستم سوپرازت کنم داشتم از خوشحالی پس میوفتادم اگه یادت باشه بعد از اون اجازه نداد که بیام بیمارستان یادته؟)
صدای گریشو شنیدم بعد گفت( اره یادمه ...... ان شالله هرچه زود تر برمیگرده)
خداحافظی کردیم که رایان در زد از جلوی در اومدم کنار خودشو انداخت تو بغلم( مامان برم دَدَر؟)
+(با کی؟)
_(دارا)
خندیدم و گفتم ( مامان فدات دایی جون بگو)
_(دایی)
داراب اومد تو( اجی ببرمش بیرون؟)