قسمت 141

جانا

نویسنده: Hasti84

چشماش رو محکم روی هم فشار داد و از جاش بلند شد میدونستم درد داره اما به روی خودش و من نمیاورد
سریع رفتم سمت اشپزخونه و صبحونه رو اماده کردم با این خونه زیاد اشنایی نداشتم و همش دنبال وسایل میگشتم
بلاخره بعد از ۳۰ دقیقه صبحونه رو اماده کردم
+(امید جانم بیا صبحانه)
_(اوممم خیلی گشنمه اومدم)
لبخندی زدم و نشستم پشت میز صبحونه یهو دلم شیر کاکائو خواست پاشدم و تو یخچال رو نگاه کردم دیدم که بلهههه داریم
با ولع شروع کردم به خوردن یه لیتر خوردم وقتی که شیشه شیز کاکائو رو پایین اوردم دیدم امید با چشمای گرد نگام میکنه
_(پس من چی؟)
+(اخ ببخشی خیلی دلم میخواست خوردمش ....... همشو که من نخوردم بچه هات خوردن به من چه؟؟)
خندید و روی صندلی نشست و شروع کرد به خوردن صبحونه خوردنم که تموم شد نگاهی به امید کردم رنگش پریده بود و نفس هاش نا منظم بود دستی که سالم بود رو روی اون یکی دستش میکشید که شاید اروم شه سریع بلند شدم و براش یه قرص مسکن اوردم و بهش دادم
+(پاشو کمکت میکنم بریم روی کاناپه بشینی تا پانسمانت رو عوض کنم)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.