قسمت 69

جانا

نویسنده: Hasti84

"جانا"

 وای که چقدر همتا ناز بود بهترین گزینه برای داراب بود دستشو کشیدم و بردمش تو اشپزخونه
+(جانم اجی؟)
_(چطوره؟)
+(کی؟)
صدرا از پشت زد رو شونشو گفت( که توم نمیدونی کی رو میگه؟؟ اخه اونجور زل زدی به اون دختر همه فهمیدن چی تو ذهن مریضته)
خندیدم و گفتم( خوب حالا اذیتش نکن ...... نظرت چیه؟؟)
+(اجی من ۲۰ سالمه هنوز مونده تا برم سرکار)
_(برات نامزدش میکنیم تا وقتی درست تموم شد )
+(من از خدامه اجی ولی زشت نیست الان بگی؟)
_( نه هیچم زشت نیست انگشتری که همون موقع مامان برا عروسش گرفته بود رو دستش میکنم دیگه چی میخوای؟؟)
+( بابا و لیلی چی؟)
_(اونا رو که فرستادم اصفهان بابا بره پیش دوستش کمی حالش بهتر شه برا عروسیت هم میگم برگردن )
سری تکون داد و رفتیم تو پذیرایی
من ازشون جداشدم و رفتم انگشتر مامان رو اوردم
+(همتا جان یه لحظه بیا اینجا)
اومد پیشم نشست
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.