قسمت 38

جانا

نویسنده: Hasti84

بلندش کردم و چادرشو دورش زدم و بردمش سمت ماشین درد پهلوم رو از یاد بردم وقتی جانا رو اینجوری دیدم
 رفتم سمت بیمارستان نزدیک خودمون براش سِرُم زدن یکم بهتر شده بود معدش رو هم شستشو دادن بالا سرش بودم که چشماشو باز کرد لبخندی زدم ( خوبی؟)
سرشو به نشونه اره تکون داد دکتر اومد بالا سرش ( حالت چطوره خانم نمیدونی شوهرت چقدر نگرانت بود اینجا رو روسرش گذاشته بود خوبی الان؟)
به سختی جواب داد( بله)
+(اولش با اون علائمی که همسرت گفت فکر کردم حامله ایی اما از همسرت که سوال کردم گفت حامله نیستی اما خیلی ضیف شدی مسموم هم شدی .....چند روزه هیچی نخوردی ؟ اخه دختر خوب ادم رو معده خالی قرص میخوره؟)
دکتر نسخشو بهم داد و رفت پهلوم درد میکرد اما حال جانا مهم تر بود سرپا بودم که صدام زد( اقا)
+(جانم)
_(پهلوت خونریزی داره )
اخ این توجهی که بهم میکرد برام خیلی با ارزش بود
+(خوبم مهم نیست )
داشتم میرفتم که پرستار رو صدا زد( خانم پرستار ...... همسرم‌ پهلوش خونریزی داره میشه نگاهی بهش بندازید)
همسرم؟ کلمه غریبی بود برام اما شنیدنش از جانا برام شیرین بود  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.