قسمت 21

جانا

نویسنده: Hasti84

"دیار"
 استرس زیادی داشتم نشسته بودیم که چایی رو اورد نمیتونستم نگاش نکنم چقدر زیبا شده بود با ضربه ایی که ترانه زد به پام به خودم اومدم چایی رو برداشتم بعد رفت نشست پیش مادرش کمی که حرف زدن تصمیم بر این شد که بریم حرف بزنیم

جانا راهنماییم کرد به سمت حیاط نشستیم لب حوض

شروع کردیم به صحبت کردن

حرفای معمول که زده شد و سوالایی که داشت رو پرسید و رفتیم تو استرس داشتم که جوابش چیه؟ رفتیم تو که همه نگاها چرخید سمت ما مامانم گفت( عزیزم به نتیجه ایی رسیدین؟)

به یه لبخند و سرخ شدن صورتش اکتفا کرد که همه گفتن مبارکه وای از همه خوشحال تر من بودم

مامانم حلقه رو دستش کرد صیغه محرمیت بینمون خونده شد دیگه رسما نامزد بودیم دیگه خیالم راحت شد که مال منه

شام رو به اسرارشون موندیم بعد از شام یه ۲ ساعت موندیم و رفتیم

وقتی رسیدیم خونه از ترانه گوشیشو گرفتمو بهش زنگ زدم 

" جانا"

 چه حال عحیبی داشتم خیلی خوب بود که میدونستم حسم یه طرفه نبوده داشتم لباسا رو اویزون میکردم و مرتبشون میکردم که گوشیم زنگ خورد دیدم ترانه اس رفتم بالای چهارپایه تا کیفمو در بیارم تماس رو وصل کردم

(سلام خواهر شوهر جان چیشد دلت تنگ شد؟ هنوز یه ساعت نشده ها)

+(سلام جانا خانم)

صداش که تو گوشی پیچید هول شدم و افتادم پایین 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.