قسمت 57

جانا

نویسنده: Hasti84

خوشحال بودم که ارس و دلی رو دارم رفتیم سمت خونه دلی رایان رو بغل کرد و اومد تو اتاق من داشتم لباسامون رو جمع میکردم که دلی گفت( چقدر بوی عطر صدرا میده اینجا ...... نگاه کن عکساشو ........ جانا تو که اولا از صدرا خوشت نمیومد چطور ....... )
اجازه ندادم حرفشو ادامه ( من عاشقشم دلارای صدرا تمام جونمه میفهمی از وقتی نیست ذره ذره اب شدم)
بغلم کرد و کمک کرد وسایلم رو جمع کنم
۱ ماه گذشت دیگه شکمم بزرگ شده بود به خاطر بی قراری هایی که میکردم خیلی اذیت بودم ۲ هفته اس که همش بالا میارم و نمیتونم هیچی بخورم تو اتاق بودم که دلارای اومد تو ( جانا پاشو ارس خبرایی اورده از صدرا)
قلبم از جاش کنده شد شال رو سرم رو مرتب کردم و رفتم تو پذیرایی ارس کلافه روی کاناپه نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود نفسم بالا نمیومد فقط تونستم بگم صدرا ارس سرشو بالا اورد و شروع کرد به گفتن( یه خبرایی شده از بیمارستان کالیفرنیا گفتن که فردی به مشخصات صدرا اونجا بستریه ۱ماهی میشه که اونجاست منم وقتی فهمیدم که به دوستم گفتم بگرده توی بیمارستانای اونجا که پیداش کرده الانم باید برم اونجا ببینم که صدراس یا نه)
افتادم زمین هم خوشحال بودم هم ناراحت
+(تو که تازه برگشتی از لندن میتونی بری؟)
_(دلی مجبورم ببین حال جانارو اصلا به حرفامون گوش نمیده نمیدونم اون بچه الان چی میکشه باید برم)
+(الان وسایلتو اماده میکنم)
_(منم میام)
+(یاحسین جانا خواهش میکنم )
_(نمیتونم ارس نمیتونم بمونم اینجا)
+(تو حامله ایی رایان بهت نیاز داره اون بچه بهت نیاز داره بس کن)
دیگه خسته شده بودم از ضعیف بودن ارس که رفت منم لباس پوشیدم و رفتم شرکت دلی گفت نرو اما کارای شرکت نیاز داشت به سرپرستی شبا به کارای شرکت میرسیدم و روزا بیمارستان وقتایی هم که شیفت شب بودم روزا شرکت بودم ارس یه ماهی کالیفرنیا بود هیچ خبری هم از خودش نمیداد منم خسته شده بودم با دلی رفتیم سونوگرافی به اصرار دلی رفتم وگرنه اصلا حوصله اینکارا رو نداشتم بچم دختر بود صدرا هم عاشق دختر بود
رفته بودم بیمارستان که دلی اومد پیشم
+(تو اینجا چی کار میکینی؟)
_(یه نفر باهات کار داره)
+(کی؟رایان رو اوردی؟)
_(منتظر کی بودی؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.