قسمت 136

جانا

نویسنده: Hasti84

+(چی کار؟؟)
_(غذا نمیخورم حرف نمیزنم قهرم میکنم)
+(باشه پس خداحافظ کار دارم)
پامو کوبیدم زمین ( امیددددد)
از اتاق بیرون رفت و در رو بست همون جا نشستم و به اتفاقات اخیر فکر کردم ساعت ۳صبح بود سرم رو روی تخت گذاشتم که خوابم برد
با صداهای بلندی از خواب بیدار شدم ساعت رو نگاه کردم ۹ صبح بود صداها بیشتر شد ترسیدم نکنه اونایی که امید رو دزدیدن اومده باشن سراغ من در اتاق رو قفل کردم و نشستم پشت در بعد از چند ثانیه یکی در زد از شدت ترس صدای گریم بالا رفتم
+(دلوین دلوین منم باز کن درو امیدم)
در رو باز کردم و اومدم کنار نشستم اونم نشست کنارم روی زمین
+(چی شده؟؟)
_(اونا اومدن منم ببرن؟؟)
+(کیا؟)
_(همونایی که تو رو بردن اینجوری برگشتی)
هق هق میکردم که بلند بلند خندید
+(تو این طبقه هیچ کس نمیتونه بیاد محافظ های دم واحدمون فقط به کسایی که من گفتم اجازه ورد میدن تازه از پایین ساختمون هم اینجا تحت کنترله نگران نباش .‌.... این صداهایی که شنیدی سیسمونی بچه ها بود که از خونه اوردم اینجا گفتم بچینن بیا ببین خوبه؟)
دستم رو گرفت و باهم رفتیم توی اتاق بچه ها وای که چقدر قشنگ بود همه ی اتاق یاسی بود یاسی پررنگ و کم رنگ با سیسمونی ست بود رنگ اتاق یه چیزایی هم اضافه شده بود
+(خیلی قشنگه امید )
دستشو تو جیبش گذاشت و گفت( معلومه )
+(امید دلم مرغ بریون میخواد )
دستمو رو شکمم گذاشتم
_(الان میرم میگیرم برات)
+(منم میام)
_(نمیخواد)
+( میام )
یهو احساس درد زیادی رو توی شکمم حس کردم و عروسک از دستم افتاد و خم شدم نشستم زمین چشمام رو از درد بستم
+(اخخخخخ)
دیگه چیزی ندیدم و نشنیدم بجز صدای امید که با نگرانی صدام زد و اومد سمتم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.