قسمت 23

جانا

نویسنده: Hasti84

+(خوبم ...... عزیزم)
این کلمه اش چقدر به دلم نشست لبخندی زد و افتاد جلو و رفت من کمی بعد رفتم پا تند کردم رسیدم بهش ( چی گفتی؟)
+(دیگه دیگه)
خندیدم ( جان من بگو چی گفتی ؟)
خندید و گفت( گفتم عزیزدل من مگه نیستی ؟)
_(من نوکر شمام در بست )
براش ادای احترام نظامی گرفتم که کمی از چایی ها ریخت تو سینی خندید و گفت ( ریختی چایی ها رو)
چادرشو درست کردم ( زندگیم بی تو معنایی نداشت )
لپاش گل انداخت ترانه یهو اومد( اوع اوع فاصله گذاری اجتماعی رو رعایت کنید)
+(هنوز هیچی نشده خواهر شوهر بازی در نیار واسه خانومم)
_(دیشب تا حالا چی شده که تو شدی اقای جانا و جانا شد خانوم تو؟)
+(هیچی به جون تو ...... مگه جز اینه ؟)
_(تو شیکوندی دستشو؟)
+(اِ ترانه ...... {نگاهی بهم انداخت } نمیدونی چقدر نگرانم بود همین نگرانیش به دلم نشست )
نگاهم روش قفل شد که ترانه کشیدش و بردش تو ( بسه بسه حال بهم زنا) 

"جانا"

 داشتیم میرفتیم تو قسمت بانوان که دیدم فاطمه داره میره سمت دیار پا تند کردم و رفتم سمتش دیار دقیقا پشتم و فاطمه جلوم وایساده بود با همون دستم که سالم بود چادرشو تو دستم مشت کردم و با اخم شدیدی گفتم( یه بار دیگه فقط یه با دیگه ببینم داری میری سمت شوهرم بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی فهمیدی یا دوباره این بار فیزیکی بهت بفهمونم؟ احترام چادرتو داشته باش حداقل )
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.