قسمت 79

جانا

نویسنده: Hasti84

وقتی رسیدیم خونه بلافاصله لباسشو در اورد و به دلی کمک کرد بره تو اتاق رو تخت بخوابه خودش و من و ارسم مثل تراکتور کار کردیم تا یه اتاق از طبقه بالا رو بچینیم که اینا راحت باشن
دیگه کمرم صاف نمیشد جانا همینجوری رو زمین نشست و شروع کرد وبه غر زدن
+(آییییییی کمرمممممم خداااااا)
منم‌ خیلی کمرم درد میکرد واقعا خسته شده بودم از ساعت ۱۰ دیشب تا الان که ساعت ۶ صبحه داشتیم تمیز کاری میکردیم دیگه واقعا چشمامون از خستگی باز نمیشد ساعت ۸ بود که گوشی جانا زنگ خورد
+(سلام خوشگل ترین عروس دنیا چطوری؟)
...............+(چی ؟؟؟ واقعا؟؟؟باشه الان باز میکنم در رو )
+(اَیییییی ارس او درِ باز کو)
در رو که باز کرد بعد از چند دقیقه همتا و داراب با قابلمه و نون اومدن تو تا جانا دیدشون شریجه زد سمت قابلمه( یا حسین مُردم از گشنگی)
سفره رو انداختیم و شروع کردیم به کله پاچه خوردن جانا یجوری میخورد که اشتهای همه ما باز شده بود
غذاش که تموم شد دستشو رو شکمش گذاشت و گفت( وای همتا قربون دست و پنجت فدات بشم که هنوز نیومده این داداشی مارو سحر خیز کردی)
+(چی شده؟ داراب که پیش رایان خواب بود چطور با همتا اومد اینجا؟؟)
_(داداش ساعت ۷ صبح همتا زنگ زد گفت برم دنبالش و بیارمش اینجا میخواد بیاد کمک منم گفتم که کارا رو انجام دادین گفت پس برم پیشش کلپچ بخریم و بیایم با هم بخوریم)
+(ممنون همتا خانم)
_(خواهش میکنم بابا این چه حرفیه کاری نکردم کاش میدونستم که کارا رو دیشب انجام میدید که میومدم کمکتون دارابم که هیچی بهم نگفت)
با مشت به بازوی داراب زد دارابم خنده ایی کرد و گفت( گفتم خانمی من زحمت نکشه بد کاری کردم؟؟؟؟) 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.