+(ببخشی به خدا فکر کردم زود کارم تموم میشه )
_(امید جان چی شده؟؟؟)
چشمای قرمز شده شو دوخت بهم
+(برو پیش نیلا تنها نباشه بعدا برات میگم)
_(اخه .....)
+(برو کاری باهاش ندارم)
باشه ایی گفتم و رفتم سمت اتاق نیلا نشسته بود داشت گریه میکرد رفتم پیشش و بغلش کردم سعی داشتم که ارومش کنم اما واقعا سخت بود اروم کردنش بهش یه قرص دادم و خوابوندمش روی تخت از اتاق بیرون نرفتم چون دستم رو محکم گرفته بود که نَرم کنارش دراز کشیدم موهای توی صورتش رو کنار زدم چهره زیبایی داشت دوست داشتنی بود خیلی اخه چرا اینطوری شدی نیلاجونم ؟؟؟
اگید اروم اومد توی اتاق نگاهی بهش کردم لب زد
+(خوابید؟)
_(اره )
اومد کنارم دراز کشید اروم حرف میزدیم
_(چی شد که اینجوری شد؟)
+(نیلا از بچگی فوبیای تنها موندن توی شب داشت همیشه گریه میکرد شبا این اخرا میبردیمش دکتر گفت که هیچ وقت تو اتاق تنها نخوابه باعث میشه ترسش تشدید بشه من این به فرهاد گاو گفته بودم اما دیشب کار پیش اومد و به من نگفت که بیام پیشش یا تو رو بفرستم پیشش الانم حالش بد شده نمیدونم کی خوب میشه )
دلم براش سوخت واقعا گناه داشت دوست داشتم کاری کنم که از این حال در بیاد بلند شدم و رفتم اشپز خونه نهار پختم و کیک درست کردم و ژله و سالاد و همه چی رو اماده کردم که فرهاد برگشت رفت توی اتاق منم دنبالش رفتم و به امید گفتم که تنهاشون بزاره