قسمت 102

جانا

نویسنده: Hasti84

یهو در اتاقم باز شد از رو تخت بلند شدم اومد تو
+(تو اینجا چی کار میکنی نصف شبی؟؟)
_(اومدم خانومم رو ببینم)
+(وا خانوم کجا بود من نامزدتم برو تو اتاقت بگیر بخواب )
_(دلت میاد؟ من دو روز دیگه میرم بعد تورو یه دل سیر نبینم؟)
+(نه واقعا؟؟؟ میخوای کی بری؟)
_(دو روز دیگه)
پریدم بغلش اشک توی چشمم حلقه زد
+(بیشعور دلم برات تنگ میشه)
خنده ایی سر داد( ممنون بابت ابراز علاقت)
بالشمو انداختم رو زمین و یه بالشت برای امیدم گذاشم رو زمین
+(بیا پیش من بخواب)
دراز کشیدیم و دستم رو انداختم دور بازوش اونم اون یکی دستشو انداخت دورم بوی عطرش اینقدر دلپذیر بود که دوست داشتم غرق شم توش
صبح که چشمامو باز کردم دیدم رایان با اخم داره نگامون میکنه دستی که دور باوزی امید حلقه کرده بودم خواب رفته بود به زور امید رو بیدار کردم رایان خم شد
+(این اینجا چی کار میکنه؟؟)
امید تو یه حرکت رایان رو انداخت وسط خودمو خودش
_(بخواب فعلا زوده)
+(ساعت ۷ زوده؟؟)
_(اره بخواب)
یهو انگار برق از سرش پریده باشه پاشد نشست رفت صورتشو شست من و رایان هم خیره به در بودیم
+(پاشین پاشین دیره)
_(وا امید)
+(جون دل امید پاشو دیره کارداریم )
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.