قسمت 157

جانا

نویسنده: Hasti84

حالش بد شد و رفت توی اتاق ناراحتی از صورتش میبارید امید برگشت و مسیر رفتنش رو نگاه کرد وقتی مطمئن از رفتنش شد سمتم برگشت
+(اخی حالشو میفهمم )
_(هومم منم میفهممش ......میتونم درستش کنم)
+(چیطو؟؟)
_(ببین تا اونجایی که میدونم از نامزدش بیزاره اما چون پول داره و مادر پدرش قبولش دارن مجبور شده نامزد کنه بابا نامزدش ۲۰ سال ازش بزرگ تره میدونم چی کار کنم که یارو دست از سر سوفیا برداره)
+(چی کار؟؟)
_(میگم بهت ......ببین شماره الکس رو بهم بده)
‌با تعجب نگام کرد و با شک شمارشو گرفت و من باهاش حرف زدم

*یک هفته بعد*
+(الو الکس چی شد؟؟)
_(خانم بلاخره فهمیدیم چی کار میکنه و چطوری میشه گیرش اورد )
+(خوبه .... کی بریم تو کارش؟)
_( این جوری که ما فهمیدیم فردا ساعت ۷ شب پرواز داره )
+(اها خب ۵ دم فرودگاهم شما هم بیاین همتون ......عااا راستی باغ امادس؟)
_(بله خانم همه چی اماده انجام عملیاته)
+(دمت گرم الکس)
_(چی خانم؟)
+(هیچی یه اصتلاح فارسی بود)
گوشی قطع کردم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.