اشاره کردم که توی اون اتاقه رفت پیشش منم رفتم اشپزخونه و چایی دم کردم یک ساعت تو اتاق بود چایی ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و رفتم تو چایی رو زمین گذاشتم که دیدم داره از زخمش خون میاد نگران نگاش کردم دیدم نشسته روی تخت ( اقا لطفا میشه برید بیرون؟)
+(اون وقت چرا؟)
_(زخمش خونریزی داره باید پانسمانش رو عوض کنم)
رفت بیرون و در رو بست
+(اقا دراز بکشید ..... چرا رعایت نمیکنید خوب نمیشه اینطوری )
پانسمانش رو عوض کردم و دستمال و باند خونی رو گذاشتم توی نایلون و اوردم بیرون نگاه سنگینش رو روی خودم احساس میکردم
+( دوستش داری؟)
سوالی عجیبی بود من دوستش نداشتم بهش تعهد داشتم اون یه بیمار بود اگه بیمارستان بودم باید از بیمار اینجوری پرستاری میکردم
وای بیمارستان امروز باید میرفتم یه ببخشید گفتم و رفتم سمت گوشیم شماره اتی رو گرفتم
+(سلام خوبی)
_(سلام دختر کجایی ؟ امروز باید میومدی بیمارستان)
+(اخ اتی خودت درستش کن نمیتونم تا هفته دیگه بیام برام مرخصی بگیر)
_(باشه چی شده؟)
+(هیچی میگم بهت بعدا کاری نداری ؟)
_(نه مراقب خودت باش خداحافظ)
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت اشپزخونه ساعت ۹ بود باید شام میخورد تا بتونه قرصاشو بخوره یه کاسه سوپ براش امده کردم بهش دادم خور قرصاشم خورد و خوابید ولی هنوز ارسلان اونجا بود
دیگه داشتم ازش میترسیدم چرا نمیرفت؟( ببخشید شما اینجا میمونید ؟)
_(نه میخوام برم خداحافظ)
نفس عمیقی کشیدم وقتی رفت چادرمو دراوردم و روی کاناپه خوابیدم ساعت ۶ صبح بیدار شدم رفتم یه سری بهش بزنم ببینم خوبه دیدم خوابیده وقت قرصاش بود بیدارش کردم و بهش قرصا رو دادم خورد خواستم بیام بیرون صدام زد( جانا)