قسمت 24

جانا

نویسنده: Hasti84

"دیار"
 شجاعتش و قاطع بودنش برام جذاب بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش وقتی گفت شوهرم انگار دنیا رو بهم دادن دست شکستشو زیر گلوش گذاشت و فشار داد اونم رفت که یهو جانا افتاد زمین عرق روی پشونیش نشون دهنده درد زیادی بود که داشت تحمل میکرد سریع ترانه رو صدا زدم که کیف جانا رو بیاره یه قرص مسکن بهش دادم و به زور و اصرار من بردمش خونشون
۱۱روز میگذشت دستش بهتر شده بود تقریبا هر روز میدیم همو میبردمش دانشگاه و میاوردمش وقتایی که کار نداشتم 
فردا روز تاسوعا بود مسجد اماده بود برای هیئت که بریم بیروم روز تاسوعا این چند روز هر وقت جانا رو دیدم اشکش جاری بود ازش نمیپرسیدم چرا چون تا منو میدید اشکاش رو پاک میکرد و مصنوعی لبخند میزد
ساعت حدود ۹ شب بود دلم هواشو کرد بهش زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد
دماغشو کشید بالا ( سلام دردت بجونم)
( سلام عزیزم کجایی؟)
+(مسجدم تو کجایی؟)
_(خونه شما )
+(الان میام )
_(نه وایسا خودم میام دنبالت )
قطع کردم و خداحافظی کردم و رفتم دنبالش ماشین رو نبردم خواستم یکم قدم بزنیم
رسیدم دم مسجد از دوستاش خداحدفظی کرد و اومد پیشم( سلام عزیزم )
+(سلام خانومی دستت چطوره ؟)
_(خوبه چن روز دیگه باید بازش کنم؟)
+(۱۰ روز دیگه )
نفس عمیقی کشید حالش خوب نبود دلیلش رو هم نمیدونستم داشتیم راه میرفتیم دیگه ناراحتیش رو نمیتوتستم تحمل کنم
+( عزیزم ..... ما قرار گذاشتیم هر اتفاقی میوفته بهم بگیم درسته؟)
_(اره درسته)
+(چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ چرا هر وقت تو این چند روز دیدمت گریون بودی؟)
_(دلم گرفته خیلی ...... خیلی زیاد )
+(چرا قربون دلت؟ )
بهش اشاره کردم بشینه روی صندلی
_(من ۲۵ سال از زندگیم رو حتی یه بار هم مسجد نیومدم خانوادم میومدن اما من نه الان که تو عزای امام حسینم فهمیدم چه اشتباهی کردم میدونی ۲۵ سال از زندگیم رو الکی گذروندم اما وقتی تو به زندگیم اومدی همه چی عوض شد همچی .....مرسی که هستی)
تمام این مدت نگاهش به جلو بود ( ببینمت)
برگشت صورتش خیس از اشک بود دستمالی بهش دادم که اشکاشو پاک کنه 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.