قسمت 34

جانا

نویسنده: Hasti84

دویدم توی اشپزخونه هر چقدر گشتم جعبه کمک های اولیه رو پیدا نکردم رفتم تو اتاق خونریزیش زیاد بود نمیتونستم ببینم داره میمیره از توی کمدم یه روسری اوردم و گذاشتم جلوی خونش خونش بند نمیومد هر چیزی که جلوی دستم بود رو گذاشتم روی زخمش فایده نداشت زنگ زدم به اتی یه دوست داشت که داداشش دکتر بود گفتم که بیاد بعد از یه ساعت اومد نیازی نداشتم به لباس پوشیدن چون توخونه هم حجابم کامل بود چادرم رو سرم کردم
دکتر اومد و زخمش رو بخیه کرد و بهم گفت چی کار کنم تا عفونت نکنه
تا صبح بالای سرش قران خوندم نگرانش بودم ساعت ۹ بود که چشماشو اروم باز کرد
نگاهی بهش کردم و به خوندن قرانم ادامه دادم خیلی اروم گفت( داری دعا میکنی بمیرم؟)
نفس عمیقی کشیدم دلم خیلی وقت بود شکسته بود ولی هیچ وقت دعا نمیکردم برای مرگ کسی اونم کسی که اسمش تو شناسناممه
بلند شدم و رفتم سوپی که براش درست کرده بودم بیارم بهش بدم
سوپ رو ریختم توی یه کاسه و با یه لیوان اب و دستمال گذاشتم توی سینی و بردم‌توی اتاق کمکش کردم بشینه قاشق قاشق بهش سوپ رو دادم خورد دارویی که دکتر تجویز کرده بود دادم بهش خورد یکم بعد خوابش برد
به کارای خونه رسیدم غذا رو درست کردم رفتم سری بهش بزنم دیدم داره یه اسم رو صدا میزنه (رها .... رها)
رها کیه؟ چرا تا امروز اسمی ازش نشنیدم؟ شونه ایی بالا انداختم خواستم برم که دستمو گرفت نگاهش کردم نشستم پیشش تب داشت
(نرو تنهام نزار)
دوباره خوابید حالش اصلا خوب نبود هر جوری بود تبشو پایین اوردم ۳ روز بود چیزی نخورده بودم رفتم سراغ کیفم و هر چی توش داشتم رو خوردم ساعت ۵ بود که تلفنش زنگ خورد روش نوشته بود ارس جواب دادم ( صدرا خوبی ؟ الان کجایی ؟ دارم میام سمت خونت )
گوشیو قطع کرد علامت سوال های زیادی توی سرم بود چادرمو سر کردم که ایفون زنگ خورد گوشی ایفون رو برداشتم ( منم ارسلان بازکن)
ارسلان؟ ارس زنگ زده بود نه ارسلان گوشی رو گذاشتم ترسیده بودم رفتم بالای سرش ( اقا اقا صدرا پاشید)
چشماشو به زور باز کرد ( ارسلان کیه؟)
+(اومده؟)
_( بله)
+(بگو بیاد)
درو باز کردم اومد تو اول با تعجب نگام کرد ( صدرا کو؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.