قسمت 63

جانا

نویسنده: Hasti84

نگاهی به صورت خیس از اشک جانا کردم که ارس گفت( منم به خاطر وضع جانا هیچ خبری ندادم وقتی رفتم تو کما بود ۱ هفته بعد بهوش اومد و بردنش توی بخش)
+(چقدر اذیت شدی ...... کاش میدونستم و میومدم پیشت )
سریع بحث رو عوض کردم و یه فیلم گذاشتم تا همه از حال و هوای غم بیرون بیان
زندگیمون خیلی خوب بود خیلی
دلوین تو بغلم خواب بود چقدر اروم بود این بچه بهش نگاه میکردم
+(خوابید؟)
_(اره ...... میگم چقدر ارومه)
+(عجیبه که اینجوری ارومه وقتی باردار بودم شوک های زیادی بهم وارد شد زیاد گریه میکردم اما بچه ارومه )
_(اخه دوستت داره)
داشتیم حرف میزدیم که صدای گریه و داد رایان بلند شد دلوین رو گذاشتم روی تخت و با جانا دویدیم توی پذیرایی با دیدن صحنه جلوم خیلی تعجب کردم رامین گوش رایان رو تو دستش گرفته بود و با عصبانیت نگاش میکرد با دیدن بچم تو اون شرایط عصبی شدم
+(هوی چته ولکن بچمو)
_(بَه اقای قاتل .... خوبی؟)
چی میگفت ؟؟ رایان رو بغل کردم
( چی زِرت و پِرت میکنی برا خودت؟؟ قاتل چیه؟؟؟)
_(خواهرمو کُشتی بعد میگی قاتل چیه؟)
+(من؟؟)
_(اره الانم اومدم دیه بگیرم وگرنه میفرستمت بالای دار)
+(برو گمشو بابا دلت خوشه حیف خواهر دست گلم که دست تو روانی اسیرِ گمشو بیرون از خونه من)
_(جناب سروان لطف بیاید تو)
کپ کردم و خیره به جلوم نگاه میکردم نگاهی به جانا کردم که با استرس داشت ناخنشو میخورد
_(جناب سروان خودشه قاتل خواهرم)
+(جناب صدرا رادمنش؟)
_(بله بفرمایید)
+(شما به جرم قتل بازداشتید)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.