قسمت 94

جانا

نویسنده: Hasti84

_(سلام داراب به همتا بگو بیاد پیشم)
+(دلوین؟؟چرا صدات اینجوریه؟ داری گریه میکنی؟)
_(داراب توروخدا کم سوال بپرس به همتا بگو بیاد بیمارستان)
گوشی قطع کردم بعد از ۳۰ دقیقه اومد پیشم نشست دستی به صورتم کشید
+(چته؟؟ چرا گریه میکنی؟)
_(اَیییی همتااا من )
+(توچی؟؟)
_(من عاشق امید شدم)
+(اخیی فداتشم مبارکه)
_(چی مبارکه میخواد زن بگیره )
+(ها؟؟؟واسه اینه اومده ایران؟)
_(نه اومده سند خونه رو بده به بابا )
+(اها همون خونه که قدیما توش بودن و رامین به زور ازشون گرفته)
_(اره ..... چی کار کنم؟؟؟)
+(صبر کن صبر کن شاید ازدواجش بهم خورد و اومد خواستگاری تو )
اهی کشیدم و به پنجره زل زدم گرنبندی که برام گرفته بود رو لمس کردم حس کردم یه چیزی روش نوشته شده
_(همتا کمک کن اینو از گردنم باز کن)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.