+(راستی امید جان دلوین از پرواز میترسه هم اومدن اونجا چند بار بالا اورد هم برگشتنی بهش دلداری بده و حواسشو پرت کن )
_(چشم زن عمو حواسم هست)
رفتیم پیش بقیه دلوین از بغل رایان تکون نمیخورد رفتم نزدیک تر
+(عشقم؟؟)
از بغل رایان جدا شد چشاش پر اشک بود رایام هم داشت گریه میکرد رایان تاب نیاورد و اشکاش سرازیر شد بغلش کردم
+(داداش چرا گریه میکنی؟؟)
_(امید حواست به دلوین باشه ها دلوین همه کس منه مراقبش هستی؟؟؟)
+(داداش دلوین تمام زندگیمه مگه میتونم مراقبش نباشم؟)
دلوین مثل ابر بهار اشک میریخت مامان و باباشو بغل کرد و اومد پیشم وایساد دستشو محکم گرفتم و رفتیم تو ماشین توی ماشین همش چشمش به بیرون بود و اشک میریخت راهاش کردم به حال خودش تا اروم شه وقتی رسیدیم بعد از کمی رفتیم سوار هواپیما نزدیکای بلند شدن هواپیما بود که دستمو انداختم دور شونشو و به خودم چسبوندمش و دستش رو محکم تو دستم گرفتم سرشو گذاشت روی سینم بعد از کمی دیدم خوابش برده منم سرمو به عقب تکیه دادم و خوابیدم با پیچیدن درد شدیدی توی گردنم بیدار شدم