قسمت 65

جانا

نویسنده: Hasti84

_(میدونی اونجا چقدر بزرگ بود؟ ماشینامونو یادته چه ماشینایی بودن ؟ برای رسیدن به اونا ۱۰ سال بدون وقفه کار کردم از وقتی یادمه کار کردم درسم خوندم ولی خیلی مفت همه رو از دست دادم )
اهی کشید سرشو تو دستش گرفت خیلی فشار روش بود درکش میکردم بغلش کردم و بوسیدمش ( باهم میسازیم زندگی رو که از زندگی قبلیمون بهتر باشه)
سرشو بلند کرد و بهم لبخند زد که رایان با پای برهنه اومد توی حیاط
+(بابا ژون)
_(جون بابا جون نفس بابا)
بلند شد رایان دوید سمتش و صدرا بغلش کرد
اخیش به این میگن زندگی شوهرم و بچه هام بهتر از اینم مگه داریم؟
ماشین نداشتیم یکم سخت بود اما میگذشت راضی بودم
تو خونه نشسته بودم و تلویزیون رو برای بچه ها روشن کرده بودم دلوین ۵ ماهش بود و رایان ۲سال و۵ ماه عاشق هم بودم رایان یه اجی میگفت صدتا اجی از کنارش بیرون میزد نگاه کردن به بازی و خندشون شیرین تر از هر چیزی بود گوشیم زنگ خورد جواب دادم( سلام دورت بگردم)
+(سلام خانم زیبای من خوبی؟)
_(فدای شما جان کاری داشتی؟)
+(خونه ایی دیگه؟)
_(اره چطور؟)
+(بچه ها رو حاظر کن اومدم دنبالتون )
_(باوشه خداحافظ)
+(خداحافظ)
برای رایان یه شلوارک و یه استین کوتاه و کلاه کپ پوشیدم تنش یه لباس ست لباس رایان برای دلوین پوشیدم و کلاه خوشگلشو سرش کردم خودمم ست بچه ها پوشیدم و چادرم سر کردم دلوین رو بغل کردم و دست رایان رو گرفتم و رفتیم دم در هر چقدر وایسادم نیومد زنگ زدم به صدرا( عشقم کجایی؟؟)
_(روبه روت)
+(په چطور نمیبینمت؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.