لباسایی که اماده کرده بودم از قبل رو پوشیدم و باربد رو سپردم به رایان و با امید راه افتادیم سمت فرودگاه دقیقا ساعت ۶ اومد بچه ها خیلی اروم و نامحسوس رفتن و گرفتنش
همه حرکت کردیم به سمت باغ بردنش توی باغ از پشت در دیدم که بعد از ۳۰ دقیقه بیدار شد
محافظا هم شروع کردن به نقش بازی کردن
+(اینجا چه خبره؟شما کی هستین؟)
_(خفه بابا حیف حیف خانم گفته کارت نداشته باشم)
+(کی هستین شماها؟؟)
_(میفمی حالا )
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم به سمت در ورودی که یهو از پشت کشیده شدم
+(ماسکتو نزدی .....میشناسدت الان)
_(وای راست میگی)
ماسکمو بالا کشیدم و وارد شدیم امید پشت سرم میومد وقتی رسیدم تو شروع کردم به گفتن( سلام اقای نسبتا محترم من دوست به بدبختیم که دیونه وار دوستت داره از من خواسته بهت بگم که میخوادت و باید باهاش ازدواج کنی .......نظرت چیه؟)
_(من کس دیگه ایی رو دوست دارم نمیتونم )