_(برو بابا زن گرفته فکر میکنه بزرگ شده برو تو همون داراب کوچولوی خودمونی )
خندید و زد به بازوم(کوچولو چیه )
_(اوه اوه اجیت داره میاد برو بفهمه همچین پیشنهادی دادی همینجا میزندت)
خندیدیم که جانا اومد پیشمون بازوی منو گرفت
+(زود تند سریع به چی میخندیدین؟؟؟)
_(هیچی بابا )
اومد چیزی بگه که همتا صداش زد( داراب جانم)
+(جانم عزیزم .... اومدم)
جانا با چشمای اشکی داشت نگاشون میکرد
+(صدرا ببین این همون داراب میمون منه ببین زن گرفت ای فدات بشه خواهرت خوشبخت بشی قلبم)
_(عزیز دلم چقدر تو احساساتی )
برشگردوندم سمت خودم ( یه سوپرایز برات دارم)
با چشمای قشنگش نگام میکرد( چی؟؟؟)
دیگه تاب نیاوردم و پیشونیش رو بوسیدم ( میگم بهت)
بعد از اینکه حساب کردم رفتیم پیش بچه ها قرار گذاشتیم بریم خونه ما که ارس گفت دلی حالش خوب نیست خونه خودشون باشن راحت ترن
+(دلی حالت خوب نیست؟؟)
_( نه جانا خیلی اذیتم همش بالا میارم یه جوریم اصن)
+(ارس خان طبقه بالای ما خالیه خوب؟ قراره بدیمش به داراب و زنش ولی اونا که معلوم نی کی عروسی بگیرن و برن سر خونه زندگیشون یه اتاقشو براتون میچینم بیاین اونجا که من مراقب دلی باشم)
_(نه جانا نمیخواد خودم مراقبش هستم)
+(ارس من یه بار حرف میزنم تمام ..... صدرا جان برو)
به حرکتش خندیدم