قسمت 59

جانا

نویسنده: Hasti84

_(جانا حالش خوبه دیونه شدی؟)
سری تکون دادم ( از وقتی بامن ازدواج کرد روی خوشی تو زندگیش ندید همش عذاب همش نگرانی همش گریه)
_(چی میگی تو اون اینقدر عاشقته که تو این چند ماه که نبودی روز و شبش گریه بود نمیدونی چقدر عذاب کشید لباسای تورو میپوشید عطر تورو میزد با ماشین تو این ور و اون ور میرفت تنها چیزی که میگفت صدرا بود همیشه لباسا کفشات مرتب و تمیز بودن میگفت صدرا دوست داره همه چی مرتب باشه
چه کردی با این دختر که تمام زندگیش شدی؟؟؟)
وقتی میشنیدم چقدر عذاب کشیده از خودم متنفر میشدم سیگار رو از دستم انداختم و رفتم تو بیمارستان از اتاناز دوست جانا پرسیدم که چطوره گفت که بهتره تو اتاق ۲۱۰ هستش میتونی بری پیشش
رفتم توی اتاق کنارش نشستم پیشونیشو بوسیده ارس راست میگفت بوی عطر منو میداد نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم ساعت من تو دستش بود اخ اخ اخ از این دوری اجباری دستشو بوسیدم و زیر سرم گذاشتم نمیدونم کی خوابم برد
با نوازش های یکی بیدار شدم
جانا بود با لبخند تلخی نگام میکرد و اشک میریخت( موهات کو مرد کچل من؟؟)
خنده ایی کردم و اشکاشو پاک کردم ( شادابی تو کو زندگی صدرا؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.