قسمت 81

جانا

نویسنده: Hasti84

تو خونه بودیم که گوشیم زنگ خورد
+(الو سلام اقا صدرا)
_(سلام حالتون خوبه)
+(خیلی ممنون اقا صدرا همه چی برای اومدن همسرتون مهیاس لطفا بیاید)
_(خیلی ممنون هنوز ساعت ۲ ظهره زود نیست؟)
+(نه بیاریدشون)
خداحافظی کردم و به زور جانا رو اماده کردم مگه راه میوفتاد رسوندمش دم ارایشگاه خودمم روندم سمت اریشگاهی که برای خودم هماهنگ کرده بودم بچه ها رو هم سپردم به همتا و داراب

 "جانا"

 وقتی فهمیدم میخواد لباس عروس بپوشم و بریم اتلیه خیلی خوشحال شدم کار ارایشم که تموم شد لباس رو تنم کردن وای چه سلیقه خوبی هم داشت پوشیدم و زنگ زدم صدرا
+(سلام زندگی خوبی؟)
_(سلام خانم خانما چه خبر)
+(خبر قشنگ تر از تو برای تعریف ندارم)
_(نگو الان قلبم وایمیسه ها)
+(خدانکنه کجاییی)
_(تو قلبت )
خندیدم و گفتم( بیا دنبالم اقای داماد)
چشمی گفت که صدای زنگ در بلند شد و صدام زدن که شوهرم دم دره
رفتم پایین و باهم رفتیم اتلیه خیلی زیبا شده بودیم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.