قسمت 47

جانا

نویسنده: Hasti84

(صدرا صدرا صدرا جانم عزیزم پاشو دردت بجونم)
نفس زنان بیدار شدم رایان تو بغل جانا بود خیس عرق بودم جانا رو بغل کردم ( خوبی جانا؟)
+(چیزی شده صدرا؟ خواب بد دیدی ؟ اینقدر داد زدی که رایان ترسیده بود چه خوابی دیدی عزیزم؟)
از بغلم کشیدمش بیرون( بپوش بریم حرم)
بدون هیچ حرفی پاشد رفتیم حرم
+(سلام اقا اقا این چه خوابی بود دیدم ؟ خودت مراقب خانواده ام باش چه اتفاقی قرار بیوفته ؟ هر چی هست مراقبمون باش)
دو تا گوسنفد سر بریدم همون جا و پخش کردم بین مردم نمیتونستم بمونم اروم و قرار نداشتم برگشتیم تهران تا رسیدیم در خونه دیدم رها و شوهرش رامین و سامان و زنش نفس با احسان و نیلا دخترشون دم در منتظرن از ماشین پیاده شدیم سلام کردیم و به جانا معرفیشون کردم ( این خواهر بزرگمه رها این شوهرش اقا رامین اینم نیلا کوچولو دخترشون اینم سامان داداشم و همسرش نفس این اقا هم پسرشون احسان جان ) 

"جانا"

 خانواده دوست داشتنی داشت خواهرش خیلی زن خوبی بود بچه هاشونم با رایان سرگرم بازی بودن توی اشپزخونه با نفس و رها نشسته بودیم چایی ریختم و نشستم پیششون( خوش اومدین دوست داشتم زود تر میدیدمتون)
+( زن داداش گلم فکر نمیکردم اینقدر زیبا باشی راستش ماها تو لندن زندگی میکنیم حالا اومدیم یه سری بزنیم به شما ها زندگیت خوبه؟صدرا اذیتت نمیکنه؟)
_( خداروشکر زندگیم خوبه همدیگه رو دوست داریم )
داشتیم حرف میزدیم که رایان جیغ کشید ببخشیدی گفتم و رفتم که ببینم کجاست بغلش کردم داشتم از پله ها پایین میومدم حرف صدرا با داداشش سامان رو شنیدم( بهش گفتی؟)
+( دوست داری از دستش بدم؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.