قسمت 149

جانا

نویسنده: Hasti84

سری تکون داد
+(گفتم باربد هم اسم مورد علاقه این دیونه از بچه گی میگفت اسم پسرم باید باربد باشه ....... مبارکتون باشه عزیزای من )
بغلشون کرد و بوسیدشون از بیرون صدای جیغ و داد اومد که فرهاد و پسراش اومدن تو موهای فرهاد بهم ریخته شده بود و کتش کج شده بود و دست دوتا پسرا رو محکم گرفته بود و می کشوندشون
+(یا خدا دیونم کردن)
نشست رو زمین که پسرا دویدن سمت مامانشون و ام میگفتن ببینم نی نی هارو
رفتم سمت نیلا و بچه ها رو گرفتم
+(عمو اینا اسباب بازی نیستن ها )
_(خوب حالا خسیس)
+(چه دهنی داری تو ساسان ببین سپهر رو چه ارومه)
_(عمو میدی من ببینم؟)
نشستم روی زانو و بچه هارو پایین اوردم اروم اومدن کنارشون و صورتشون رو ناز کردن
+(عمو به تو نرفتن خداروشکر به زن عمو رفتن)
_(ساسانننن!!!!!!!!)
همه میخندیدن اخه یه بچه رو چه به این حرفا
شب بود و همه خسته خوابیدیم

"دلوین"


قرار شد فردا مامان بابا و رایان بیان خیلی خوشحال بودم
نصف شب با صدا هایی بیدار شدم دیدم یه پرستاری بالای سر بچه هامه نمیدونستم چی کار کنم یاد حرف امید افتادم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.