قسمت 95

جانا

نویسنده: Hasti84

بهم دادش نگاش کردم جلوش هیچی نوشته نشده بود برشگردوندم پشتش نوشته شده بود امید
_(همتا اینو نگاه)
اسمشو نشونش دادم
+(عجیبه چرا باید اسم خودشو بزنه رو گردنبندی که برای توعه؟؟)
بستمش به گردنم لعنتی ذهنم بیشتر داشت درگیر میشد
دکتر اومد و مرخصم کرد وقتی رسیدم اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم رفتم تو دیدم امید نشسته رو مبل تا دیدم بلند شد
+(سلام خوش اومدی)
دستشو دراز کرد که دست بده از کنارش رد شدم جواب سلامش با سر دادم رسیدم به در اتاق با پا در رو باز کردم و رفتم تو در ر محکم بست و شالم رو در اوردم و مانتومو پرت کردم روی تخت و لباسامو برداشتم و یورش بردم سمت حموم با ریزش اب گرم روی بدنم حالم بهتر شد اما اشکام سرازیر شد دیگه اینقدر گریه کردم چشام باز نمیشد حموم کردم و اومدم بیرون هنوز هق هق میکردم لباسامو پوشیدم و حوله رو دور سرم پیچیدم وقتی پامو از حموم بیرون گذاشتم با چشمای گرد مامان و بابا و امید و رایان روبه رو شدم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.