قسمت 6

جانا

نویسنده: Hasti84

( الو سلام هانا خانم)



+(سلام عزیزم اتاناز جان هست؟)



_(نه نیست رفته اب میوه بگیره...... چرا کار داشتید باهاش؟)



+(اره میخواستم بگم ۳ روز دیگه عقدمونه میخوام ماشین رو گل بزنم کی میاره ماشینو )



دستم از روی دهن اتی برداشت و زدم روسرم(عزیزم ماشین رو میشه پس فردا بیارم برات؟)



+(اخه عزیزم ...... باشه مراقب خودتون باشید دخترا)



گوشیو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم ( دمش گرم واقعا اگه میگفت الان بیار بدبخت بودیم )



اتی با هق هق گفت( الان چه گوهی بخورم امشب کجا ببرم این فیل رو )



(ببین درسته حیاط خونه ما کوچیکه ولی یه ماشین رو جا داره بیارش اونجا خودتم بمون الان زنگ بزن اجازه بگیر)



با استین لباسش دماغشو پاک کرد اشکاشم با دست پاک کرد نفس عمیقی کشید و شماره مامانشو گرفت( بهههه سلام مامی چطوری؟)



با دیدن انرژیش و حرف زدنش کپ کردیم ( میگم قربونت جانا میگه امشب برم پیشش برم؟)



.‌....‌ (به بابا و داداش بگو )..........( قربونت برم مامان مرسی) ......... ( حواسم هس به ماشین خداحافظ) گوشی رو قطع کرد دوباره شروع کرد عر زدن( بابا افنر تو دیگه کیی باید بازیگر شی نه پرستار)



رفتیم بچه ها رو رسوندیم و رفتیم خونه ما ماشین رو به زور جا دادیم تا پیاده شدم از ماشین و شالم رو دراوردم و نشستم لب حوض ابی به صورتم زدم( هوی توم یه اب به صورتت بزن خیلی ضایعی )سری تکون داد و اومد صورتشو شست حالش خیلی بد بود یه ترکیبی از استرس، نگرانی، دلهره ، ترس ، غم ....... خلاصه یه حال عجیبی بود رفتیم تو مامان سریع جلو اومد و بغلش کرد با چش و ابرو هرچی اشاره زدم نگرفت( وای اتاناز جونم خوش اومدی اشکال نداره درست میشه محسن اشنا داره فردا سریع درست میکنه ماشین رو ........ اِ چته تو همش چش و ابرو میای؟)



+(هیچی مادر من حرفتو زدی دیگه)



_( آزاده جون با اجازه من برم بخوابم )



+(شام نمیخوری مادر؟؟)



_(نه ممنون اشتها ندارم )



+(برو اتاق جانا بخواب رو تختش بخواب اذیت نشی )



با چشمای گشاد نگاش میکردم اتاناز که رفت تو اتاق گفتم(مادر من،تخت خوابم مال منه شخصیه اِ ...... مگه نگفتم نگو )



+(اِ جانا این چه حرفیه خسته اس)



هوفی کشیدم و رفتم تو اتاق دیدم نشسته رو تخت و داره اشک میریزه داراب که نمیدونست اتی اینجاست سراسیمه اومد تو (اجی جان خوارکی من کوو ..... تازه لیلی هم منتظره که...)



اومد ادامه بده که اتی رو دید( وای اجی اتی ببخشی با اجازه رفتم )



+(هوی تا اینجا اومدی این پفک و چیبس هم ببر بخورین)



نیشش باز شد گرفت و رفت . لباسامو که عوض کردم دیدم اتی هنوز داره گریه میکنه یه بلیز و شلوار پرت کردم براش و نشستم پیشش (بسه کم ابغوره بگیر مامان با پدرم حرف زده فردا مرخصی گرفته که بریم پیش دوستش برا ماشین درست میشه)



دماغشو پاک کرد و گفت(به خدا شمارم به زحمت انداختم ببخشی)



داشتیم میخوابیدیم ساعت ۱و اینا بود که یه پیام برای اتی اومد نگاش کرد چشاش از حدقه زد بیرون از رو تخت پرید پایین اومد پیشم(جانا جانا اینو نگاه)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.