قسمت 52

جانا

نویسنده: Hasti84

_(بچه؟)
+(اره عزیزم تو حامله ایی ۲ ماهته)
داشت میرفت بیرون که گفتم( شوهرم کجاست؟)
+(خبری از اون نداریم پلیسا فقط تورو اوردن اینجا ..‌... اها ازشون شنیدم که فقط تو اونجا بودی دیگه کسی نبوده)
رفت بیرون گریه ی منم شدت گرفت از یه طرف برای وجود این بچه خوشحال بودم از یه طرف ناراحت از اینکه باباش کجاست؟
یه ساعتی گذشت که بابا و لیلی و رایان اومدن پیشم
+(سلام بابا خوبی؟ رایان دیونمون کرد اینقدر بهونتو گرفت )
رایان رو اروم گذاشت سمتی که گلوله نخورده تا اومد توی بغلم خوابش برد از بابا تشکر کردم
بخاطر اینکه کسی نبود پیشم بمونه یه اتاق vp برام گرفتن تا داراب پیشم بمونه
+(داراب داداش بیا)
_( جانم ابجی؟)
+(داراب چی شده برام همشو بگو)
_(والا ابجی تو خونه نشسته بودیم ساعت ۹ شب بود که تلفن زنگ زد جواب دادم گفتن که بیاین بیمارستان ماهم اومدیم و تورو رو تخت بیمارستان بی حال دیدیم پلیس اومد سمتمون و گفت که ساعت ۸ بهشون زنگ زدن و ادرس اونجایی که تو بودی رو بهشون دادن و گفتن که ادم ربایی شده اونام رفتن و تورو دیدن فقط تو اونجا بودی)
_(پس صدرا کجاس؟)
+(نمیدونه کسی )
ذهنم به شدت درگیر بود که صدرا کجاست داشتم فکر میکردم که رایان بیدار شد از داراب کمک خواستم که کمکم کنه بهش شیر بدم
حالا بچه تو شکمم رو چی کار کنم ؟ چطور بزرگش کنم؟
مرخص شدم و رفتم خونه تصمیم گرفتم وسایل خودم و رایان رو جمع کنم و برم خونه بابام تا وقتی که صدرا پیداش بشه با داراب و بابا رفتیم خونه ی خودم و وسایل هامون رو جمع کردم داشتم بیرون میومدم که چشمم به عکس ۳ نفرمون افتاد تو اون عکس صدرا منو باعشق نگاه میکرد منم داشتم رایان رو نگاه میکردم تو اون عکس بیمارستان بودم و رایان تازه به دنیا اومده بود اون عکس و چند تا عکس دیگه و عکس تکی صدرا رو برداشتم و رفتم بیرون
رسیدیم خونه چند روز گذشت کارم شده بود یه گوشه بشینم و عکس صدرا رو تو بغلم بگیرم و گریه کنم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.