قسمت 153

جانا

نویسنده: Hasti84

سوار ماشین شدیم قطره ایی اشک از چشمم افتاد که از چشم فرهاد و رایان پنهان نموند
+(داداش ماشالله ۲ متر قد داری با این هیکل وزرشکاری چرا گریه اخه؟)
_(رایان دلوین اون ادم سابق نیست شک دارم برگرده به حالت اولش)
+(داداش درستش میکنیم خب؟ نگران نباش)
_(برنامه چیه امید؟)
+(ببین ما الان میریم این ادرسی که میگم اونجا همه جمعن و نقشه رو میگم بهتون)

"دلوین"

چشمامو که باز کردم نور عجیبی به صورتم خورد سرمو بگردوندم که اون نور چشمامو اذیت نکنه اواستم پاشم که درد شدیدی توی کتفم ایجاد شد نیلا در اتاق رو باز کرد و اومد تو
+(سلام عزیزم خوبی؟)
_(اره امین و باربد خوبن؟ کجان؟)
اشک چشمامش سرازیر شد
_(آخ یادم رفت امینم نیست .....باربدم کو؟)
دماغشو بالا کشید ( تو اتاقه خوابیده)
اومد کنارم و شروع کرد به عوض کردن پانسمانم
روزها مثل برق و باد گذشت ۳ ماه گذشت من فقط کارم شده بود مراقبت از باربد نه حرف میزدم نه گریه هیچی بعد از خوب شدن کتفم اومدم خونه خودم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.