قسمت 100

جانا

نویسنده: Hasti84

لبخندی به روم زد وای که اون لبخندش تمام استرس و نگرانی وجودمو تخلیه کرد
رفتیم بیرون همه نگران منتظر بودن رو کردم به امید و رفتم پیشش گردنبند توی دستش رو گرفتم و گفتم( باید برام درستش کنی)
لب و لوچمو اویزون کردم فهمید که رایان اجازه رو صادر کرده
+(روچشم اصلا بهترشو برات میخرم)
_(نه من همینو میخوام)
بعد از شام رفتیم تو حیاط که حرف بزنیم
نشستم روی پله ها امیدم سرپا روبه روم وایساد
+(امید؟)
_(جانم)
+(کی فهمیدی که دوستم داری؟)
_(از همون روز اول که دیدمت اصلا همون روز که برات کیف رو خریدم رفتم این گردنبند رو هم گرفتم و گفتم اسمم رو روش حک کنه وقتی مریض بوی دل تو دلم نبود از رفتارات میشد فهمید یه چیزیته ولی نمیدونستم چته )
+(میدونی یه چیزی میخوام بهت بگم ولی پُر رو میشی نمیگم)
_(جان من بگو )
+(اِ قسم نده نمیگم ولی بهت قول میدم روز عقدمون بهت بگم)
_(کو تا عقد)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.