بعد از چند ثانیه بلند شدم و رفتم تو دیدم کز کرده یه گوشه و داره اشک میریزه تا منو دید خودشو جمع و جور کرد و لبخند تلخی زد رفتم کنارش نشست و بغلش کردم و تو بغلم گرفتمش هق هقاش بیشتر شد سرشو بیشتر تو بغلم گرفتم و اشکاش لباسمو نم دار کرد اخه چرا؟؟
بعد از اینکه کمی اروم شد از بغلم جدا شد
+(دردت به جونم چی شده؟)
_(تو از من بدت میاد؟)
چی میگفت ؟؟؟ تموم زندگی من دلوین بود
+(چی میگی تو اخه؟ تو تمام عمر منی؟)
_(پس چرا بدت اومد بیام پیشت؟)
+(دردت به جونم من مریضم گفتم حالت بد تر نشه)
_(من به جز تو کیو دارم اینجا؟؟تو تمام منی نباید اینجوری میگفتی تو از من پرستاری کردی الان)
دوباره شروع کرد به گریه کردن سرشو گذاشتم تو سینم اونم با تمام وجودش اشک میریخت موهاشو نوازش میکردم و قربون صدقش میرفتم
* ۵ سال بعد*
"دلوین"
اینقدر خوشحال بودم که دوست داشتم پرواز کنم از ازمایشگاه یه راست رفتم سمت اتاق امید درو باز کردم
+(به خانم پرستار جانم چی میخوای؟؟)
_(امیدم؟؟؟)
+(اوه چی شده اینجوری صدا میزنی؟)
_(اِ باشه من رفتم )
برگشتم سمت در که برم از پشت محکم بغلم کرد
_( آییی شکمم رو فشار نده)
+(وا چرا؟)
تو بغلش بودم اخ بوی عطرش دیونم میکردبرگشتم سمتش و چشمام رو بستم و بوی عطرش رو به ریه هام فرستادم