قسمت 43

جانا

نویسنده: Hasti84

ساعت ۱۰ بود که صدرا برگشت نشسته بودم روی پیشخون منتظر وقتی اومد تو گریه ام شدت گرفت( صدرا کجا بودی؟)
هق هق میکردم بار اولم بود اینجوری شده بودم نایلونای دستش رو گذاشت روی میز اومد جلوم با چشمای گرد نگام کرد( چی شده؟ اتفاقی افتاده ؟ حالت بده؟ )
هق هق کردم و با دستم دماغمو پاک کردم( فکر کردم گذاشتیم و رفتی) 

 "صدرا"

گریه اش عذابم میداد مثل بچه ها اشک میریخت از روی پیشخون اوردمش پایین ( مرض دارم یه همچین خانم نازی رو ول کنم برم اصلا بدون تو کجا برم؟) 
 ۱ سال بعد:
 +(صدرااااااااا بده اونو )
_(ندم چی؟)
+(صدرا رو اعصابم راه نرو بده اون عروسکو)
_(عروسک پسر باباس چرا بدمش به تو؟)
+(صدرا جیغ میزنما)
_(بزن)
داشت از پله ها پایین میومد که یهو نشست رو پله ها داشت جیغ میزد( باشه بابا بیا)
نفسش بالا نمیومد
_(وقتشه؟)
داشت تو خودش پیچ میخور از درد رفتم بالا سریع مانتو و شالشو اوردم دم درم چادرشو برداشتم بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین
_(یکم طاقت بیار الان میرسیم)
تا میتونستم گاز میدادم رسیدیم به بیمارستان بردنش اتاق عمل بعد از ۴ ساعت دکترش اومد بیرون( خداروشکر هر دوتاشون سالمن )
نفس راحتی کشیدم بردنش توی بخش بعد از دو روز اوردمش خونه خیلی خوشگل بود این ناز بابا بچه بغل من بود جانا به سختی راه میرفت کمکش کردم بره تو روی مبل نشست که زنگ در بلند شد نفس بابا رو دادم جانا ( بله؟)
+(زهر مار باز کن درو)
خندیدم و در رو باز کردم
+(صدرا کی بود؟)
_(ارسلان و دلارای)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.