قسمت 103

جانا

نویسنده: Hasti84

بلند شدیم و صبحونه رو اماده کردم مامان اینا هم اومدن خوردن امید اجازه گرفت از بابا که بریم بیرونلباس پوشیدیم و رفایم بیرون
تو ماشین نشسته بودیم
+(امیدم؟)
_(جانم؟)
+(دلت برام تنگ نمیشه؟)
_(من همین الانم دلم برات تنگ شده )
+(خوب نرو)
_(نمیشه عزیزم کارم اونجاست مطب بیمارستان همه رو هواس)
+(خوب منم میام)
یهو برگشت
_(جدی میگی؟؟)
+(بعد عقد میام)
یهو گوشی رو برداشت و زنگ زد به یکی
_(سلام خوبی ....... ممنون میگم بابا عقد رو بندازیم فردا؟؟؟ ...... خواهش میکنم ...... باشه پس منو دلوین الان همه چی رو میخریم واسه فردا شما هم محضر رو هماهنگ کنید )
خداحافظی کرد و منم همینجوری زل زده بودم بهش
_(جانم؟؟؟)
خندید ( مگه نگفتی بعد از عقد میای پیشم منم دوست داشتم هر چه زود تر بیای فردا عقد میکنیم)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.