قسمت 16

جانا

نویسنده: Hasti84

"دیار"
 رفتم خونه خیلی خسته بودم دیدم ترانه نیست فهمیدم که رفته مسجد

سوار ماشین شدم که برم دنبالش با همون لباس نظامی رفتم دنبالش وقتی رسیدم دیدم کنار یه خانمه نشناختم چون تمام نگاهم به ترانه بود دلم برا خواهر کوچیکم تنگ شده بود وقتی ماشینم رو دید اومد سمتم

+(سلام داداش دیار گلم فدات شم دلم برات تنگ شده بود کی اومدی؟)

_(سلام قربونت برم تازه اومدم دیدم تو نیستی دلم طاقت نیاورد اومدم دنبالت )

+(الهی فداتشم دوستم باهامه اونم برسونیم بعد بریم خونه)

_(خونشون کجاست؟)

+(همسایه خاله اینان)

_(اِ خوب من واسه خاله و رامین و نیوشا سوغاتی گرفتم میریم همونجا امشب)

+(باشه بزار به دوستم بگم بیاد بریم)

رفت که به دوستش بگه دیدم کمی طول کشید خودم پیاده شدم که بگم بیان ایشونم مثل ترانه وقتی پیاده شدم و دیدمش کپ کردم فکم گیر کرد نتونستم چیزی بگم این اون دختر بود ؟ همونی که با اون تیپ اونجا بود؟ عوض شده بود چقدر توی قاب چادر زیبا تر بود

اونم تعجب کرده بود سرش رو پایین انداخت که به خودم اومدم ترانه نگاه های قفل شده به هممون رو که دید سریع واکنش نشون داد( شما همو میشناسید؟)

اون خانم به من من کردن افتاد که گفتم( یه اشنایی کوتاه داشتیم)

ترانه توی چند ثانیه فکر کرد بعد انگار جرقه ایی توی زهنش زده باشن گفت ( جانا نکنه دیار اون پسرس که تو روز تولدت دیدی؟)

اسمش جانا بود چه اسم قشنگی .

یعنی جانا خانم همه چیز رو برای ترانه تعریف کرده؟
 "جانا"
 فهمیدم اسمش دیاره از اون لباسی هم که پوشیده بود میشد تشخیص داد که نظامیه اون روز لباس شخصی تنش بود ترانه خواست ادامه بده که دستشو گرفتم نگاهش که به چشمام افتاد التماس توش رو دید که نمیخواستم حرف بیشتری بزنه پس سکوت کرد

دیار سرشو انداخت پایین گفت( ممنون میشم قبول کنید برسونیمتون )

ترانه نگاهی بهم کرد و سرشو به نشانه اینکه قبول کنم تکون داد منم قبول کردم و نشستم صندلی عقب با انگشتام بازی میکردم وقتی رسیدیم پیاده شدم و تشکر کوتاهی کردم و رفتم سمت خونه توی تختم همش تکون میخوردم خوابم نمیبرد دیگه خسته شدم از اینهمه تکون خوردن پاشدم رفتم اب بخورم دیدم داراب داره اب میخوره برگشت لیوانو بزاره سرجاش وقتی دیدمنو جیغ زد رفتم دهنشو گرفتم تا بیدار نشن با صدایی شبیه پچ پچ گفتم( چته تو چرا جیغ میزنی؟)

دستمو برداشتم ( موهاتو دیدی؟ شبیه اجنه شدی)

+(نه بابا)

رفتم تو اینه خودمو دیدم موهام قسمت بالای سرم وز شده بود پایین موهام هم ریخته شده بود دورم تازه یادم افتاد دیشب یادم رفته بود که موهام رو ببافم

خندیدم و رفتم داراب رو بردم تو اتاق اخه برقا خاموش بود ترسیدم بیوفته رفتم تو اتاق بازم فکر وخیال اجازه خواب رو ازم گرفت یکم بعد صدای اذان بلند شد نمازم رو خوندم مثل همیشه دلم اروم گرفت من اینجوری نبودم چم شده؟ چرا فکرش از سرم بیرون نمیره؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.