قسمت 165

جانا

نویسنده: Hasti84

* ۲ سال بعد *





+(یعنی من تیکه تیکت میکنم سوفی)


_(چیرا؟؟ خوب باید به رایان گفتم)


+(یعنی بعد از دوسال چرا نباید به خوبی فارسی حرف بزنی ؟؟؟ شکارم از دستت )


_( ولکن زنمو )


+(رایان)


_(جون رایان )


رفت و رایان رو بغل کرد ( رایان واقعا که یعنی من نباید بدونم؟؟؟ داشتم از نگرانی میمردم )


_(خوب خواهر من بچت پیش ما بود مجبور بودیم بریم دکتر ...... حالا حدس بزن بچه چیه ؟؟)


+(ای من فداش بشم چیه بچتون؟؟)


_(دختره)


+(جونم فداش عزیز عمه ........ ولی یادم نمیره ۴ ساعته دقم دادین ....... حالا چرا تلفن رو جواب نمیدادین؟؟)


_(اخه خوشحال بودیم ربتیم بشتنی عوردیم)


+(سوفی به خدا اگه به زبون خودت حرف بزنی بهتر متوجه میشم)


_(اِ بروووو)


بلند بلند خندیدم سوفی قرار بود ۳ ماه دیگه بچشو به دنیا بیاره خیلی خوشحال بودیم مخصوصا از وقتی که رایان و بابا مامان اومدن اینجا رفتیم سمت بیمارستان که از اونجا بریم خونه عمو اینا


رسیدیم بیمارستان


+(سلام دلی .... سلام اقای دکتر )


سری تکون دادیم و رفتیم سمت اتاق امید در زدم و رفتم تو


+(سلام عشق من چطوری؟)


_(سلام خانوم ریزه من تو خوبی ؟)


رفتم جلو و بغلش کردم ( بریم؟؟)


_(کجا؟)


+(خونه بابا اینا)


سری تکون داد و لباساشو عوض کرد چند وقتی بود که سر گیجه داشتم بالا هم میاوردم ولی احتمال دادم که مشکل معده ام باشه و بهش محل نزاشم


رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم


رسیدیم خونه خوش و بش کردیم بعد از ۲ ساعت رفتیم با سوفی میز شام رو بچینیم رفتم لیوانا رو بچینم که سرم گیج رفت و لیوانا ریختن و شکستن خودمم افتادم زمین و چیزی نفهمیدم





"امید"





نشسته بودیم داشتیم شطرنج بازی میکردیم که صدای ریختن لیوان و شکستنشو اومد نگاه کردم دیدم دلوین افتاد روی لیوانای شکسته دویدم سمتش بدون توجه به اینکه میز بازیمون رو انداختم بلندش کردم از پهلوش خون میومد دستشم خونی بود تا بیمارستان دویدم بردمش بخش اورژانس


بعد از چند دقیقه دکترش گفت باید بخیه بشه دست و پهلوش خداروشکر زخم هاش عمیق نبوده زیاد و چون خیلی بزرگه و امکان عفونت هست باید بخیه شه بردنش اتاق عمل


بعد از یه ساعت اومد بیرون دکترش


+(اقای دکتر بعیده که شما اینقدر استرس داشته باشین شما عمل های سخت تری رو انجام میدین این که چیزی نبود ......... خداروشکر هم خودش و هم بچش سالمن شانس اوردین که شیشه عمیق نرفته بود توی پهلوش )


بچه؟؟؟ خدایا مرسی


تشکری کردم رفتم پیش دلوین دوست داتم خودم خبر باردایش رو بهش بدم و اولین نفری باشه که بعد از بهوش اومدنش میبینه


دستشو گرفتم بهوش اومد


+(امید )


_(جانم زندگیم؟؟)


+(من چمه ؟؟؟چرا همش سرگیجه دارم و حالت تهوع ؟؟؟ نکنه دوباره مشکل گعده ام شروع شده؟؟)


_(نه عزیزم داری دوباره مامان میشی)


خندید ( جدی؟)


_(اره قلبم)

















بی عشق نشاط و طرب افزون نشود





بی عشق وجود خوب و موزون نشود





صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد





بی جنبش عشق در مکنون نشود





*مولانا*


❤❤❤❤
پ.ن : امیدوارم از رمانم خوشتون اومده باشه 
این رمان هم به پایان رسید و منتظر رمان های بعدیمون باشید 
و در اخر ممن
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.