قسمت 97

جانا

نویسنده: Hasti84

_(اون وقت به جناب عالی چه؟)
ابروش بالا پرید ( اخه دکترم محض اطلاعت)
یهو چشمش قفل گردنبندم شد وای یادم رفته بود بندازمش زیر لباسم سریع دستمو بردم سمت گردنبندم و انداختمش تو لباسم و دویدیم تو اتاق
کارم شده بود گریه وقت شام بود که زنگ در به صدا در اومد عمو و زن عمو بودن
پریدم بغل عمو که شالم افتاد دستی بهش کشیدم و اوردمش بالا خوش و بش کردیم همین جوری حرف میزدن
+(داداش خوش اومدی چیشد اومدین؟)
_(والا پسر سخت پسند ما توی ایران عاشق شده ماهم اومدیم خواستگاری)
غذا پرید گلوم رایان یه لیوان اب دستم داد
_(اره داشتم میگفتم فردا میریم خواستگاری)
خیلی ضایع بود اگر پامیشدم و میرفتم موندم و با غذام بازی کردم
داشتیم سفره رو جمع میکردیم که امید اومد و گفت ( بده من)
پامو محکم کوبیدم رو پاش( نمیخواد داماد که کار نمیکنه)
+(آیییی عروسم کار نمیکنه)
_(ها؟؟؟)
+(هیچی)
فردای کوفتی سر رسید
+(اماده شدی دلوین الان عموت اینا میان)
_(چی کار کنم من؟؟؟؟)
+(وا مادر میخوایم بریم خواستگاری دیگه اماده شو )
_( من نمیام )
وسط حال بودم داد زدم ( من خواستگاری نمیام اصن به من چه؟؟؟؟)
+( چرا؟؟)
امید با چشمای غمگینش نگام میکرد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.