قسمت 36

جانا

نویسنده: Hasti84

+(بله اقا)
پوفی کشید وگفت( چرا بهم میگی اقا؟)
+(چون خدمت کار اینجام )
_(تو زن منی)
سکوت کردم
_(چرا ازم پرستاری میکنی؟)
+(چون شغلم پرستاریه)
_(فقط به همین دلیله؟)
+(بله) 

" صدرا"

جوابش عذابم داد میدونستم اینو میگه اما بازم ناراحت شدم
رفت بیرون از اتاق ساعت رو نگاه کردم ساعت ۶ بود به سختی از سر جام بلند شدم درد شدیدی تو پهلوم حس میکردم خیلی درد داشتم از اتاق بیرون رفتم نگاه کردم ببینم کجاست دیدم داره صبحونه اماده میکنه بی سر و صدا رفتم توی اتاقم لباس پوشیدم باید میرفتم شرکت اگر بیشتر از این نمیرفتم کارا بهم میریخت اروم از پله ها اومدم پایین کلید و کیفمو برداشتم و رفتم روی میز نشستم( حاضر شو میرسونمت بیمارستان)
ترسید و از جاش پرید دستشو روی قلبش گذاشت( ببخشید ترسوندمت)
+(اشکال نداره ...... شما هنوز خوب نشدید برید استراحت کنید)
_(خوبم برو حاضر شو)
بدون هیچ حرف دیگه ایی رفت سمت اتاقش بعد از چند دقیقه اماده جلوم وایساده بود رفتیم تو ماشین نشستیم ازش ادرس بیمارستان رو پرسیدم و به سمت اونجا حرکت کردیم
+(ببین من اصلا قصد عذاب دادن تورو ندارم میدونم از من خوشت نمیاد باشه اوکی برای اینکه عذاب نکشی شبا دیر برمیگردم و روزا زود میرم )
مات و مبهوت نگام میکرد خودمم از حرفی که زدم راضی نبودم دلم گرفت با گفتن این حرف ولی نمیتونستم عذابش بدم
پیاده شد منم گازشو گرفتم و رفتم سمت شرکت 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.