قسمت 142

جانا

نویسنده: Hasti84

بلند شد دستش رو گرفته بودم اما هیچ وزنی روی من ننداخت و خودش اومد وقتی نشست روی کاناپه سریع پانسمان و چسب چیز میزای لازم رو اوردم و رفتم سراغش پشتش نشستم که شکمم به کمرش خورد کمی دردم گرفت اما چیزی نگفتم همون جوری چسبیده بهش نشستم تا بتونم پانسمانش رو خوب عوض کنم
بعد از تعویض پانسمان خواستم پاشم که بچه ها لگ زدن امید دستمو گرفت که لگد ها شو نو حس کنه
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم( عزیزای مامان بابا زود خوب میشه )
امید برگشت رو به من و دستش رو روی شکمم گذاشت و نگاهش به شکمم بود
+(یه سری حرف ها هست که باید بهت بگم اما نمیدونم الان تحمل شنیدنشونو داری یا نه؟)
قلبم ریخت ولی خودم رو نباختم
_(درمورد اتفاقات اخیره؟؟)
سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد( اره )
نفسم رو با نگرانی بیرون فرستادم
_(بگو نگران نباش)
+(من ..... یعنی ما من و فرهاد و حامد یه اکیپیم که چند تا از گروه های خلفکار دنبالمونن که ما براشون کار کنیم اما چون میدونیم کارشون اینکه مردم بی گناه رو میکشن و کار درستی انجام نمیدن قبول نکردیم سر همین قضیه من رو دزدیدن اما ولم کردن حامد زن و بچش رو برداشته و رفته یه جایی که نه من نه فرهاد ازش خبر نداریم فرهاد هم مثل من محافظاشو خبر کرده و خونشو عوض کرده با وجود این محافظا هیچ اتفاقی برامون نمی افته نگران نباش)
رنگم پریده بود و دستام میلرزید درسته حدس هایی زده بودم اما نمیدونستم واقعیت چیه؟
_(تو ......بار اولت ......نیست تیر میخوری درسته؟؟)
سرشو به نشونه تایید تکون داد دلم میخواست جیغ بزنم دستمو روی گوشم گذاشتم و تا اونجایی که جون داشتم گریه کردم امید هم حالم رو که دید اومد جلو تر و سرمو تکیه داد به خودش
یکم که حالم خوب شد گفتم( من کیتم امید؟؟؟)
+(یعنی چی این حرف؟؟معلومه همه جون منی زنمی مادر بچه هامی)
پاشدم و رفتم سمت اتاق
_(که اینطور ........زنت نباید از چیزی خبر داشته باشه؟؟؟ ....... من غریبم؟؟؟ ...... خودت خواستی که یه غریبه باشم پس یه غریبم تا وقتی که بچه ها بدنیا بیان اونا رو میبرم و میرم یه جایی که دستت بهمون نرسه)
از جاش بلند شد و با تعجب نگام میکرد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.