وای خدا من چه بدبختم سرجاش تکون خورد منم سریع نشستم روی زمین که نبینه منو یه چند لحظه که گذشت بلند شدم و زدم بیرون از اتاقش و سریع رفتم توی اتاق خودم قلبم خودشو محکم به قفسه سینم میکوبید نفس نفس میزدم انگار کوه کنده بودم یه عکس گرفتی دیگه چرا اینجوری میکنی؟؟
صبح که از خواب بیدار شدم یه دوش گرفتم و برای تولد اماده شدم یه لباس مشکی دراوردم که نیم تنه بود و استینای پفکی داشت و دامن کوتاهی هم داشت برای اینکه بدنم معلوم نباشه دامنش رو تا جایی که هیچ نقطه ایی از بدنم معلوم نباشه بالا کشیدم یه جوراب شلواری هم پوشیدم و موهام رو شونه زدم و همین جوری باز گذاشتمشون و یه شال سفید هم پوشیدم راین در زد و اومد تو
+(دلوین این کراوات منو میبندی)
_(بله بیا)
کراواتشو بستم و نگاهی به تیپش انداختم یه پیرهن مشکی و جلیقه مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود کراواتشم سفید بود دقیقا مثل هر سال ست پوشیدیم
+(خوشگل شدیا بلا)
_(خواهر رایان خان بایدم خوشگل باشه )
دستمو گرفت و رفتیم پایین اینقدر خوشحال بودم که رایان داداشمه درسته دعوا میکردیم باهم ولی واقعا خیلی دوستش داشتم
رفتیم پایین همه چی اماده بود رفتیم پشت میزی که برای ما چیده بودن وایسادیم موزیک جذابی پخش شد و همه دست میزدن و تولدمونو تبریک میگفتن مامان و بابا برای من یه دستبند و برای رایان یه گوشی خریده بودن دلارای جون و اقا ارس هم بهمون کارت هدیه دادن اتاناز جون و اقا سامی هم بهمون کارت هدیه دادن سامان جون و نفس جون به من یه النگو دادن و به رایان کارت هدیه رها جون هم بهمون کارت هدیه داد داشتم تشکر میکردم که امید جلو اومد و اون کیفی که گرفته بود رو بهم داد و به رایان هم کارت هدیه داد واقعا خوشحال شدم