قسمت 163

جانا

نویسنده: Hasti84

سرم رو بلند کردم و اشکاشو پاک کردم
+(درستش میکنم نگران نباش )
از اتاق بیرون رفتم بعد از شام سریع خوابیدم تا صبح زود بالا سر اون اشغال باشم
صبح با صدا زدنای امید بیدار شدم چشمامو نیمه باز کردم داشت پیرهنشو میپوشید
+(باشه بابا فهمیدیم ۶ تیکه داری)
_(وا چته؟لباس نپوشم؟)
پشتشو به من کرد و دکمه هاش رو بست در همون حال گفت( ببین باید برم بیمارستان عصری میام پیشتون حواست باشه به خودت ها من یه دلوین بیشتر ندارم که)
دستمو دور کمرش حلقه کردم و روی پنجه پام وایسادم و گونش رو بوسیدم
+(چشم اقا چشم قربان من تو رو نداشتم میخواستم چی کار کنم اخه؟؟؟)
_(فدات بشم من؟ برو بچم گشنشه)
دستمو رو چشمم گذاشتم(اینم چشم)
خندید و از اتاق بیرون اومدم باربد گشنش بود و گریه میکرد بغلش کردم و بهش شیر دادم
سریع اماده شدم و رفتم سمت باغ
تا رسیدم تو دیدم قرمز شده صورتش و اینقدر عطسه زده که صدای گرفته و نای بلند کردن سرش رو نداشت
+(به سلامم چطوری ؟؟ خوبی؟؟)
_(ولش ...... میکنم ....... ولم ...... کن)
+(اِ فکراتو کردی؟)
_(اااره)
+(اوممم .....حالا از کجا مطمئن باشم راست میگی؟؟)
_(میرم ...... میرم از این کشور)
+(اها فکر خوبیه)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.