قسمت 42

جانا

نویسنده: Hasti84

اشک از صورتش جاری بود دستی به صورتش کشیدم ( خونه داغون شده چی کار کردی ؟ یه هفته نبودم همش)
نگاهش پر از سوال بود ( مگه جواب سوالتو نمیخواستی؟)
مردمک چشمش میلرزید خندیدم و گفتم (میخوام ادمه تحصیل بدم) 

"صدرا"

اخ دختر تک تک حرفات برام شیرین بود خندیدم و گفتم( اره؟)
سرشو به نشونه بله تکون داد و گفت( اره)
خوشحال بودم خوشحال تر از همیشه این همه دوری ارزششو داشت رفتیم پاساژ و لباس گرفتیم هم برای خودم هم برای جانا گفت مراسم نمیخواد فقط بریم خونه باباش که بدونن زندگیش خوبه رفتیم خونه لباس پوشیدم و رفتیم خونه پدرش وقتی دیدن که زندگیمون خوبه خیلی خوشحال بودن شب که برگشتیم خونه گفت( صدرا کی اینجا رو جمع کنه؟)
صدرا ؟؟ اولین بار بود اسمم رو میگفت ( چی گفتی؟)
+(صدرا)
تو پوست خودم نمیگنجیدم خیلی خوشحال بودم
صبح از خواب بیدار شدم تو خونه هیچی نداشتیم رفتم خرید کنم براش یه نامه گذاشتم کنار تخت که بدونه کجا رفتم نگران نشه 

" جانا"

صبح بیدار شدم خیلی سرد بود در پنجره هنوز باز بود بلند شدم و رفتم در پنجره رو بستم رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون یه تاب و شلوارک پوشیدم و موهامو شونه زدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه از اتاق خودمون شروع کردم همه جا پره ته سیگار بود همه رو ریختم اشغالی با گریه داشتم تمیز کاری میکردم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.