قسمت 46

جانا

نویسنده: Hasti84

اول از همه رفتیم حرم امام رضا علیه السلام با صدرا و ارس قرار گذاشتیم که کجا همو پیدا کنیم رفتیم سمت حرم رسیدم به ضریح اشکام شروع به باریدن کردن
+(سلام اقا خوبی امامم اقا ممنون بابت زندگی که بهم بخشیدی اقا این سری با بچم اومدم خودت مراقبش باش ای ضامن اهو خودت مراقب زندگیم باش ) 

"صدرا"

جانا که داشت میرفت سمت حرم رو کردم به حرم و گفتم( سلام اقا من تا حالا نیومدم اینجا پیشت ممنون بابت اینکه این زن رو بهم دادی ممنون بابت زندگیم 
اون زن رو دیدی ؟ اونو بچه بغلش تنها دارایی هاین که دارم مراقبشون باش )
به اشکام اجازه باریدن دادم
ممنون خانومم که با اومدنت به زندگیم این امام مهربون رو بهم شناسوندی ممنونم که به زندگیم رنگ دادی
زیارت که کردم دیدم وقت دارم رفتم تو بازار یه چرخ زدم یه انگشتر طلا با نگین ابی رو دیدم خیلی قشنگ بود بدون هیچ فکری رفتم سمت مغازه و گفتم که میخوامش بهش گفتم که اسمم رو حک کنه روی رینگش بعد یکم کارش تموم شد گذاشتش تو جعبه خوشگلی بهم دادش خیلی قشنگ بود شک نداشتم تو دست جانا زیبا تر هم میشد
رفتم سر جایی که قرار گذاشتیم دیدم همه وایسادن منتظر من
+(عزیزم کجا بودی؟)
_(بچه رو بده)
بچه رو گرفتم و انگشتر رو بهش دادم( شک ندارم تو دستای تو زیباییش چند برابر میشه)
+(وای صدرا مرسی)
با شوق و زوق دستش کرد دستی روی اسمم که حک شده بود روش کشید و گفت( اسمتو زیباش کرده عشقم)
رفتیم سمت هتل واقعا خسته بودیم همین که رسیدم به اتاق خودمو پرت کردم روی تخت
+(صدرا بگیر رایان رو مُردم)
رایان رو بغل کردم چادرشو دراورد و اویزون کرد روسری و مانتوشو دراورد و خودشو پرت کرد رو تخت دماغشو گرفت( پوففف بچه خراب کاری کرده عوضش کن)
+(وای جانا اصلا حال ندارم بگیر )
بچه رو بهش دادم ( باشهههه عیب نداره )
رفت بچه رو شست کرد (صدرا پوشک بده یه شلوار تمیزم بده اون کریرشم بزار کنار تخت)
_(بچه رو میشستم راحت تر بودا)
بچه رو گذاشت رو کریر
رفتم لباسامو عوض کنم برگشتم دیدم جانا خوابش برده کنار رایان رایان هم داشت دستشو میخورد یه پتو انداختم روی جانا رایان هم بغل کردم و رفت روی تخت تو بغل خودم خوابوندمش چند ساعت بعد از خواب بیدار شدم دیدم بچه نیست برگشتم ( جانا جانا)
رد خون رو روی زمین دیدم دنبالش رو گرفتم رسیدم به اتاق دیدم جانا از سقف اویزونه و از دستش و صورتش خون میاد جلو چشمام سیاه
شد رفتم جلو تکونش دادم( جانا جانا توروخدا چشاتو باز کن جانا )
اشک میریختم اون طرفتر رایان رو دیدم که افتاده زمین غرق در خون قلبم از تپش وایساد بچم زنم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.