قسمت 67

جانا

نویسنده: Hasti84

که یهو یه چیزایی ریخته شد رو سرم و شروع کردن دست زدن اما اروم نگاشون میکردم دیونه شده بودن؟ جانا از رو تخت بلند شد و کیک کنارشو برداشت و گفت ( تولدت مبارک بهترینم)
هنوز گنگ بودم گیج نگاشون میکردم که ارس یکی زد تو گوشم ( چته؟خوبی صدرا؟؟)
شوکی که بهم وارد شد خیلی سنگین بود بیهوش شدم
باصدای پچ پچ بیدار شدم چشمام نیمه باز بود
جانا با هق هق گفت( ارس چند بار گفتم اینکار رو نکنیم ببین چی شد)
_(من چه میدونستم اینقدر نازک نارنجی شده)
+(برین بیرون سامی بفرستشون بیرون گذاشتن رو سرشون اینجا رو ..... جانا توم کم گریه کن اه) 
چشمام رو باز کردم +(خوبی صدرا؟؟ ....... به خدا همش یه غافلگیری مسخره بود همش کار ارس بود گفت اینجوری برات جشن تولد بگیریم ببخشید)
_(اخه چطوری اینکارا رو کردین تو که تصاف کردی وای هیچی نمیفهمم)
+(انتظار داشتی بمیرم؟؟؟ واقعا که، بله تصادف کردم ولی با یه اشنا بهت نگفتم ولی من حدود ۲۰ سالم بود دوره بدل کاری دیدم ارس بیشعور هم فهمید و سواستفاده کرد)
_(میشه کامل توضیح بدین؟؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.