قسمت 25

جانا

نویسنده: Hasti84

نگاهش کردم نگاهش نگران بود ( باز چی شده؟ نگاهت نگرانم میکنه)
_(میترسم از دستت بدم خوابای بد میبینم همش)
+(بادمجون بم افت نداره نگران نباش)
خندید و راه افتادیم سمت خونشون 

" جانا"

 رو تختم نشسته بودم ۳ روز بود که کچ دستم رو باز کردم دلم برای دیار تنگ شده بود اخه ۳ روز بود ندیده بودمش بهش زنگ زدم( سلام عزیزم)
_(سلام خوبی کجایی دیار؟)
+(خونه ...... چطور؟)
_(دلم برات تنگ شده کی میای ؟)
+(قربون دلت ..... الان میام اونجا)
ذوق زده خداحافطی کردم و رفتم تو پذیرایی که بگم دیار داره میاد دیدم نیستن که صدای پچ پچ مامان و بابا رو شنیدم که از اشپزخونه میاد رفتم سمت اشپزخونه باشنیدین حرفاشون سرجام خشکم زد
+(محسن چی کار کنیم الان؟)
_(نمیدونم ...... برام عجیبه که چطوری تو حسابا اختلاف هست )
+(حالا چی کار کنیم ؟ چقدره پوله؟)
_(خیلیه خیلی )
+(هیچ راه دیگه ایی نیست؟)
_(اون گفته که ۳ راه هست یکی برم زندان یکی پول جور کنم و یکی دیگه هم اینکه جانا بشه زنش)
+(قبول نمیکنی که؟)
_( نه مگه دیونم که قبول کنم چه حرفیه تو میزنی؟)
با شنیدن حرفش مامان زد توی صورتش منم افتادم زمین گوشی از دستم افتاد
 چی؟ تکلیف دیار چی میشه؟ زندگی من؟ یا حسین
 مامان که متوجه شد من همه چی رو شنیدم اومد سمتم( جانا جانا چیزی نیست حلش میکنیم نگران نباش درست میشه)
خشکم زده بود فقط اشک میریختم بدون صدا مامان میزد تو گوشم که چیزی بگم اما حالم اونقدری بد بود که نای حرف زدن نداشتم
صدای زنگ در اومد وای دیار قرار بود بیاد داراب توی حیاط بود در رو براش باز کرد بابا داشت دل داریم میداد که اجازه اینکار رو نمیده

 "دیار"

 رفتم تو از پشت در شنیدم حرفای پدر جانا رو قلبم از تپش وایساد چی میگفت؟ رفتم تو از روی پله ها افتادم نشستم روی اخرین پله و سرمو دیوار تکیه دادم فقط اشک میریختم این چه بدبختی بود که سرمون اومد؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.